فرار از مجتمع دخترانه، از محبوبه موسوی منتشر شد
بریدهای از رمان: پیرزن، با عصای بلند چوبینش، پیشاپیش همه بود و در آهستگی قدمهایش هم انگار تند راه میرفت. آیدا از حیاط رفت بیرون و در را به روی ممدعلی بست و تکیه داد به در تا برسند. دوباره باز کرد و رفت داخل و از لای در به آنها که مورچهوار و با طمأنینه پیش میآمدند، خیره شد. نزدیکتر که رسیدند گفت: «من چیزی ندارم اینجا.»