داستان کوتاه؛ دال سیاه
دال را من و یحیی پیدا کردیم. تابستان بود. کل این ماجرا در یک تابستان شروع و تمام میشود. همان تابستا...
مهاجرتِ دوم اما خیلی بعداز این حرفهاست؛ وقتی که قرارومدار گرفتی و علمی، پولی یا مهارتی اندوختی و حالا میخواهی در این سرزمینِ تازه، شهر و دیارت را انتخاب کنی و بروی دنبالِ آخر و عاقبتت. اینجاست که دیگر نه دوستانی در صفِ رفاقت ایستادهاند و نه بهانهی غُربت به کارت میآید و نه هیجانِ کشف و کرامت میتواند تو را از روزمرگی نجات دهد.
دال را من و یحیی پیدا کردیم. تابستان بود. کل این ماجرا در یک تابستان شروع و تمام میشود. همان تابستا...
بابک لکقمی متولد تهران و ساکن تورنتو است و دکترای مهندسی آب و فاضلاب دارد. کتاب قبلی او «یادداشتها...
چپ بود! چپی بود! دوستم را میگویم! رفیقم بود! سالهای آزگار تنها زندگی میکرد. زنش ولش کرد و رفت شهر...
یکی از بهترین حرفهایی که بعد از درگذشت آدمها شنیدم و کمی آرامم کرد، حرف لطیف کاشیگر پدر مدیا کاشیگ...
سرش را درون بالش فرو کرد تا در لحظه غرق شود و فراموش کند که چقدر کار برای انجام دادن دارد. چشمهایش ...
دههی چهل را دورهی طلایی ادبیات ایران میدانند. دورهی انتشار آثار آوانگارد و پیشرویی از نویسندگان ...
«هفتهی فرهنگ و ادب» که اولین شمارهی آن به تازگی با موضوع «زن» در کانادا منتشر شده است، با انتشار ...
«پلهپله تا داستان» ستون ثابتی است در بخش ادبیاتِ داستانیِ ماهنامهی فرهنگ و ادب هفته که در هر شماره...
«پنج زن» همانطور که از نامش پیداست، داستانی است یکسر زنانه که برخلاف جریان رایج این روزها به بُعد ا...