داستان کوتاه: سفر
– افشین یادت نره سوغاتیا را برداری – باشه ولی اول از همه بلیطها و پاسپورت و مدارک دیگه رو بذار دم...
وقتی شاگرد مستری چادری چیندار و فیشنی سلیمه را به شدت کش کرد و وی را بر زمین انداخت، با صدای بلند گفت: زن فاحشه! تباه وبر باد شوی که دو مرد را تباه کردی. مردم بار دیگر مقابل دکان مستری جمع شدند. انور و سلیمه را گرفتار کرده به پولیس سپردند.
– افشین یادت نره سوغاتیا را برداری – باشه ولی اول از همه بلیطها و پاسپورت و مدارک دیگه رو بذار دم...
صدای زنگ تلفن را میشنوم … چشمانم را باز میکنم … باید صبح شده باشد … نه…خیلی زود است…نمی خواهم بیدا...
روز آفتابی بود، منازل کنار هم مانع اشعهای خورشید بر بام و در قریهای ده قلندر چاردهی کابل میشد. مر...
بهمحض اینکه به خانه رسیدیم، خود را گوشهای انداخت. با پشت دستها، چشمهایش را پوشاند. میدانستم به ...
حوا درحالیکه دست به کمرش گرفته بود و بر شکم برآمدهای خویش دست میکشید، مقابل ارسی آشهدار ایستاده ...
دوست و همکار گیتی دل و نادل ازش پرسید: گیتی جان! خفه نمیشوی سؤالی از شما بکنم. گیتی درحالیکه مشغول...
تهدیگ فقط خوشمزهترین قسمت غذا برای ما ایرانیان نیست. «تهدیگ» نام کتابی است که برای نویسندهاش، نا...
شاطر حسن پسر فلجی داشت که همه دوست داشتند شفا پیدا کند و سالم شود. خودش در جوانی شاطر بود ولی حالا م...