داستان کوتاه «رهایی» بخش پایانی
قطرات اشک از چشمان مسعود جاری شد و سرش را شور داد. نسترن با ناله و فریاد بلند ترکه پرندهها را در لا...
وقتی میگم تقصیر خودشه، قبول نمیکنی. نمیخواد باور کنه که دیگه پیر شده. اصلا چطور تنها اونجا زندگی میکنه؟ هر کی از اونور میآد. میگه اونجا دزدبارونه. غافل شی، سرت رو میبرن و هر چی داری، میدزدن.
قطرات اشک از چشمان مسعود جاری شد و سرش را شور داد. نسترن با ناله و فریاد بلند ترکه پرندهها را در لا...
بچه پای پدر را میچسبد. از مرد خواهش میکنم بنشیند. نگاهم نمیکند. بعد از مکثی طولانی میگوید: میگه...
نسترن وحشت زده از خواب پرید و گفت: خدا دیدار دوبارهای آنها را نصیب ما کند. خواب عجیبی دیدم. در خوا...
این داستان کاملاً تخیلی است و نام و شخصیتهای داستان هم انتخابی است واقعی نیستند.
در یکصدونودوهشتمین نشست انجمن ادبی مونترآل (فاضل) دکتر فرشید ساداتشریفی به بررسی میراث ادبی اخوان پ...
عطار گروهی از شخصیتهای داستان را افراد ساکن در قلندر، به خواننده میشناساند. از این دید، شخصیتهای ...
عشق همیشه یکی از نقشمایههای ثابت در ادبیات فارسی بوده است. عطار نیشابوری نیز در وادی دوم منطقالطی...
با خواندن «تا بَرِ جانان..» من باید به جناب زیّانی بگویم: «کریم عزیز هر چه میتوانی شعر بگو، و باز ه...
زن میگوید: تازه، اون موقعهاش رو ندیدی. جوونتر که بود، بچههای فامیل عاشقش بودن. سربهسر همه میذا...