نویسنده: مریم چارکی
تولیدکنندهی نمایش «افرا» در مونترال
شب اجرای «افرا» برای من فقط پایان یک پروژهی هنری نبود؛ تجربه ای بود از زیستن در دل یک کار جمعی، و لمس آن چیزی که بهزعم من، نامش را میتوان گذاشت: «زیستن در تئاتر». ویدیویی که این روزها در حال چرخیدن است، صحنهای از پایان نمایش را نشان میدهد: لحظهای که سالن با صدای تشویق پر میشود.
اما چیزی که مرا بیش از صدای تشویق تحت تأثیر قرار داد، سکوت بود، سکوت دو ساعت و نیمهی تماشاگران.
با وجود اینکه نمایش طولانی بود و آنتراکت نداشت، این سکوت نشان داد تماشاگری که آمده، مانده و شنیده است. و همین، برای ما مهمترین نشانهی همراهیست.
در روزهای پس از اجرا، پیامهای زیادی دریافت کردیم، پر از لطف، پر از نقد، پر از صداقت. تشویقها و بازخوردها، همه نشان از توجهی جدی و مشارکتی واقعی داشت. این برای من تنها بازخورد نبود، بلکه سندی زنده بود از زندهبودن گفتوگوی فرهنگی؛ و اینکه اجرای «افرا»، فارغ از موفقیت یا ضعفهایش، به نقطهای برای دیدن و شنیدن تبدیل شده بود.
مونترال، شهری بود که برای ما صحنهی تجربه شد. سالن بزرگ، فضایی فراهم کرد تا نمایش در برابر طیف وسیعتری از مخاطبان روی صحنه رود؛ تماشاگرانی متنوع، با سلیقهها و نگاههای متفاوت. اجرا در چنین ابعادی، برای همهی گروه مسئولیتزا بود. و همین حضور، به خودی خود معنا میآفرید و بر سنگینی نقشها میافزود ،نه برای تمرین، که برای زیستن واقعی روی صحنه.
دومین بار بود که مسئولیت تهیهکنندگی نمایش «افرا» را بر عهده میگرفتم. اولینبار، حدود سه سال پیش در ایران، و اینبار، در کانادا؛ هر بار، در مسیری متفاوت، با دغدغههایی تازه و نگاهی دیگر.
در این اجرا، رویکرد خلاقانهی کارگردان در بهرهگیری از تصویر و ویدیو برای درهمآمیختگی مرز واقعیت و خیال، از همان ابتدا برایم روشن و الهامبخش بود.
در مقام تهیهکننده، میدانستم که باید از زبانی متفاوت حمایت کنم؛ زبانی که مخاطب امروز را، خسته از تکرار، به تماشایی تازه و تأثیرگذار فرامیخواند.
نقدهایی نیز دریافت شد، همانگونه که همیشه برای نگاههای نو وجود دارد. اما ما به این انتخاب، با شناخت، گفتگو و درک مشترک باور داشتیم نه از سر آزمونوخطا، بلکه با اطمینان.
زیرا هنر، در ذات خود گفتوگوست؛ و اگر جسارت به چالش کشیدن فرم و انتظار را نداشته باشد، رسالتش را فراموش کرده است.
در میان بازخوردهای صمیمانه، سازنده و گاه انتقادی که با دقت و علاقه خوانده شد، چند نگاه مغرضانه نیز به چشم آمد. اینهم بخشی از واقعیتِ مواجهه با اثر هنریست. اما کسی که به کار خود باور دارد، نیازی به پاسخگویی شتابزده نمیبیند. گاه سکوت، محترمانهترین واکنش است. و گاه بهترین پاسخ، دعوت به گفتگوست.
از همین رو، ما بر این باوریم که نقد، اگر در فضای احترام و همفکری شکل بگیرد، میتواند به بستری برای رشد جمعی بدل شود. به همین دلیل، امیدواریم بهزودی جلسهای برای گفتوگو و نقد و بررسی برگزار کنیم نه بهعنوان دفاع، بلکه بهعنوان تمرینی برای «شنیدن» و «یادگیری». فرصتی برای آنکه همه، از جمله ما، از دل تبادل دیدگاهها، چیزی بیاموزیم.
در میان همهی همراهان و هنرمندانی که در این سفر هنری نقشی مؤثر ایفا کردند، مجال پرداختن جداگانه به نقش هر یک در این نوشتار نیست گرچه دل پر است از قدردانی. اما برای من، بهعنوان تهیهکننده، یکی از لحظات خاص شب اجرا، دیدن فرزندان خودم و دیگر کودکانی بود که با شور و شوق، حضوری کوتاه اما معنادار روی صحنه داشتند. نه از آن جهت که کودک بودند، بلکه از آن رو که توانستند در کنار گروهی پرتلاش، بخشی از یک تجربه زنده و انسانی را لمس کنند. تئاتر، حتی در سادهترین شکلش، بستریست برای کاشتن بذرهای اعتماد، مسئولیتپذیری و کار جمعی .این کودکان، در همین خاک کانادا به دنیا آمدهاند، و آن شب، برای نخستینبار با زبان و جهان سنگین و غنیِ متنی از بهرام بیضایی روی صحنه آشنا شدند؛ تجربهای که فراتر از بازی، در ذهن و دلشان حک خواهد شد.
اگر از برکت تئاتر سخن میگویم، نه از منظر آموزش کودکان، که از منظر تربیت در معنای وسیع آن است: تئاتر به همهی ما فرصت میدهد تا خود را دوباره در آینهی دیگری ببینیم؛ در تمرین شنیدن، کنار آمدن، مسئولیتپذیری، و پیشبردن یک هدف مشترک.
شخصیتسازی در تئاتر فقط برای کودک نیست؛ بزرگسال هم روی صحنه دوباره ساخته میشود. تئاتر تمرینیست برای انسان بودن، برای مهار هیجان، برای شنیدن بازخورد بدون دفاع، برای همدلی در دلِ اختلاف نظر. تمرینیست برای عبور از خواستهی شخصی در جهت مقصد جمعی. و این تمرین، برای من، برای فرزندانم، و برای همهی گروه، در هر سن و موقعیتی، باارزشترین بخشِ کار بود.
در کنار همهی اینها، شانس این را داشتم که با افراد و گروههایی آشنا شوم که از تئاتر و پروژههای فرهنگی، نه برای سود، بلکه برای معنا و اثر اجتماعیشان حمایت میکنند. کسانی که با حضورشان در سالن، یا کمکهای کوچک و بزرگشان در پشتصحنه، نشان دادند تعهد به فرهنگ هنوز زنده است، و هنوز میتوان به پیوندهای واقعی انسانی دل بست.
در مسیر تولید هر نمایش زندهای، لحظاتی پیش میآید که فشار زمان، پیچیدگی فنی، و طبیعت زندهی اجرا، فضا را دستخوش تغییر میکند. اما همین لحظاتاند که جوهرهی کار جمعی را آشکار میسازند. برای من، یکی از ارزشمندترین بخشهای این تجربه، دیدن شکلگیری طبیعیِ نوعی بلوغ و انعطاف در درون گروه بود.
در زمانهایی که اجرا به لحظات حساس نزدیک میشد، بسیاری از اعضای گروه چه بازیگران و چه همکاران پشت صحنه با مهارت انسانی کمنظیری به جای واکنش، همراهی کردند. با آرامش، با کنترل خود، و گاهی فقط با یک نگاه یا حضور، فضا را متعادل کردند. این کمکها، هرچند گاهی بیکلام یا نادیدنی بودند، اما اثرشان ماندگار شد.
این همانجاست که تئاتر دیگر فقط تمرین بیان یا حرکت نیست؛ تمرین درک دیگریست. تمرین دیدن موقعیت جمعی و فراتر رفتن از نقشِ خود.
همانجا که آدمها به جای واکنش فوری، نفسی عمیق میکشند، و به جای کنار کشیدن، به سوی یکدیگر دست دراز میکنند.در چنین لحظاتی، پروژه دیگر تنها یک اجرای نمایشی نیست، بلکه بستری برای یادگیری زندهترین شکلهای زیستن در کنار دیگری است.
برای من که سالها در فضای مدیریت پروژه تحصیل و کار کردهام، این تجربه از جنس دیگری بود. تئاتر، یک پروژه نیست؛ یک موجود زنده است. با بالاترین سطح ریسک. در هیچ حوزهای، انسان تا این اندازه در قلب فرآیند تصمیمگیری و نتیجهسازی حضور ندارد. ما میتوانیم برنامهریزی کنیم، تقویم بنویسیم، بودجه بچینیم، اما در تئاتر، یک احساس ناپایدار، یک لحظهی انسانی، میتواند همهچیز را تغییر دهد. و اینجاست که مدیریت پروژه به مدیریت تنش، خلاقیت، انگیزه، بحران و همکاری بدل میشود.
ما از یکدیگر یاد گرفتیم، از صحنه یاد گرفتیم، و از اینکه قرار نیست هیچکس بینقص باشد، بلکه قرار است در کنار هم «کامل» شویم. و این برای من، مادرِ دو کودکِ بازیگر ، همسر کارگردان این نمایش، و مدیر پروژهای که آن را با تمام وجود زیستم، بزرگترین درس بود. هیچکلاسی، هیچ مدرکی، هیچ دورهای نمیتوانست برای من چنین تجربهای فراهم کند. ما آموختیم، با تمام سختیهایش. آموختیم که هیچکس نمیتواند همهچیز را پیشبینی کند، اما میتوانیم با هم از طوفان عبور کنیم.
من داستان «افرا» را در روند تولید این اثر، خود به عینه زیستم.
و اینبار که راهی سانفرانسیسکو خواهم شد، دستانی را که این اثر را آفرید، به شخصه خواهم بوسید، در ستایش نبوغی که لایهلایهی این داستان را از عمیقترین مفاهیم انسانی سرشار کرده است؛ مفاهیمی بیتاریخ، بیمرز، و بیزوال.
مسیر، دشوار بود. طولانی، پرفراز و نشیب، و پروژهای سترگ، که تیمی همدل و دلی آگاه میطلبید.
برای پیشبردش، خستگیناپذیری کارگردان، عشق و علاقه و همدلی بازیگرانِ عزیز بود که «افرا» را بر صحنهی زنده کرد. بزرگوارانی، هنرمندانی، و دوستانی در مسیر به ما پیوستند که هر یک، به نوبهی خود، نقشی بزرگ ایفا کردند
چه در جریان اجرا، چه در پشتصحنه و چه پس از آن در اطلاعرسانی، در دعوت مهمانان، در ادارهی سالن، در تولید ابزارهای تبلیغاتی .در هر بخش، بزرگوارانی کنار ما ایستادند که بدون حضورشان، این مسیر هرگز به این شکل طی نمیشد ،سرمایهای انسانی، که جبرانناپذیر است، جز با قدرشناسی.
اما من، با افتخار میتوانم بگویم در این مسیر پوست انداختم و آموختم نه فقط بهعنوان تهیهکننده، بلکه بهمثابه انسانی که درگیرِ خلق است.
من این راه را زیستم؛ با تمام جان.
تولید یک اثر هنری همیشه دشوار است، و شاید در جهان امروز، بیثباتتر از همیشه. اما ارزشِ آن درست در همین دشواری نهفته است. با تئاتر نمیشود کاسبی کرد. نمیتوان بر سه ساعت تمرکز تماشاگر، یا ساعتهای تمرین بازیگر، قیمت گذاشت. چون اینها تجربهاند؛ تجربههایی انسانی، بیجانشین، و بیقیمت.
و اگر باز کسی از من بپرسد که آیا تئاتر را برای کودکان، برای خانواده، برای یک زندگی پُرتنش در مهاجرت یا در وطن، توصیه میکنی؟
پاسخم ساده است:
بله. نه فقط توصیه میکنم، که آرزو میکنم هر انسانی فرصت تجربهاش را دستکم یکبار در زندگی داشته باشد.
به امید دیدار در اجراهای آینده.
اتاوا، تورنتو، و هر جایی که افرا دوباره جان بگیرد…

ارسال نظرات