داستان به روزهای اول حضور آفای فلاح در مونترال باز میگردد. او خود در این باره میگوید: «فکر میکنم وقتی وارد شدم کلا 380 دلار داشتم. چند روزی هتل بودم و مشکل شدید زبان هم داشتم. از طریق رابطههایی که داشتم توانستم با آقایان مجید و عطا ابطحی آشنا بشوم . این دوستان که خودم را مدیون آنها میدانم، شرکتی داشتند که کارش دلیوری مبلمان بود. با آنها مشغول کار شدم.»
در ماه می 2018 در محل کافه و کارخانهی «آگا» در ویل سن لوارن، در مونترال مارک آگاتیادیس را ملاقات میکنم. کارخانه در حال گسترش است. وسعت آن قرار است از 15هزار فوت مربع تقریبا دوبرابر شود. شرکتی که پروژه ساخت و ساز را انجام میدهد «پرمونت» است به مدیریت جعفر فلاح. میپرسم چه شد که این پروژه میلیونی را به پرمونت سپردید: مارک آگاتیادیس میگوید: «گرچه جف (جعفر) را سالهاست که میشناسم اما طبق روال معمول ما پروژه به مناقصه گذاشتیم و شرکت پرمونت برنده مناقصه شد.»
از سابقه آشنایی میپرسم میگوید: «حدود سال 2006 ما تصمیم گرفتیم پروژه ساخت و ساز این محلی را که در آن ایستاده اید شروع کنیم. آن وقت هم پروژه را به مناقصه گذاشتیم. سرانجام شرکتی پروژه را گرفت و کار را شروع کرد. در همان روزهای اول وقتی که مدیر پروژه را دیدم به نظرم آمد که چهرهاش آشناست. از او پرسیدم که آیا قبلا همدیگر را دیدهایم. چیزی یادش نیامد. بعد از یکی دو روز به خاطر آوردم. او را کنار کشیدم و گفتم که چند سال پیش، حدود سال 2001 یک سری مبلمان برای خانه من حمل و نقل شد و او کارگری بود که آن روز کار حمل و نقل را انجام داد.»
جعفر فلاح درباره لحظه ای که مارک این خاطره را به یادآورده و با وی در میان میگذارد میگوید: «زمانی که برای ساخت کارخانهی آگا رفتم، آقایی به نام مارک آمد که قیافهاشان برایم خیلی آشنا بود. روز اول که من رفتم خاکبرداری را شروع کنم، حس دیدن یک چهره آشنا به من دست داد. ما چند روزی در این فکر بودیم که کجا همدیگر را دیدهایم. یک روز مارک آمد و گفت من یادم آمد شما را کجا دیدم. شما شش، هفت سال پیش برای من دلیوری کردید. برای من مبلمان آوردید. من هم به خاطر آوردم که زمانی که برای شرکت حمل و نقل کار میکردم برای این آقا یک دلیوری داشتیم. حتی به خاطر آوردم که به من 20 دلار انعام داد. در آن موقع با درآمدی که من داشتم و با وضع مالی خیلی محدودم 20 دلار پول زیادی بود.»
جعفر فلاح ادامه میدهد: «احساس دوگانهای داشتم. نگران بودم که نکند او به خاطر این زمینه ی آشنایی مرا به عنوان مدیر پروژه نپذیرید، پیش رئیسام برود و درخواست کند که مسئولیت پروژه را از من بگیرند.»
رضا نامداری درباره جعفر فلاح:نخستین بار كه جعفر فلاح را دیدم، هرگز از خاطرم نمیرود. در یك جمع دانشجویان ایرانی دوره كارشناسی ارشد مدیریت پروژه دانشگاه كنكوردیا و بعد از پایان كلاس درس، از سوی دوست دیگری به من معرفی شد. در همان دیدار اول، با توجه به تجربه بیشترش در كانادا، حرفهایی زد بسیار دلنشین و راهنماییهایی کرد که بسیار راهبردی بود. به جرات میتوانم بگویم كه آن راهنماییها تمام مسیر مهاجرتم را در این سالها ترسیم کرد. در حدود دو سالی كه هم دانشگاهی بودیم، پشتكار، صداقت و البته ركگویی، كه در کمتر افرادی دیده میشود، سبب محكم شدن پیوندمان شد. آن روزها كه ما فقط درس میخواندیم و هنوز فقط دانشجو بودیم، او نه تنها كار میكرد، كه همپای ما دانشجو بود و در عین حال مشغول بازسازی خانهای كه به تازگی خریده بود و این هر سه كار را طوری انجام میداد، كه گویی شبانه روز برایش بیشتر از ٢٤ ساعت دارد! در عین حال، همیشه خودش را در مقابل دوستان و همكلاسیها مسئول میدید. این مسئولیتپذیری را بعدها كه آشناییمان بیشتر شد، در كار و بعد در راهاندازی شركت خیلی بیشتر دیدم. صراحت، ریزبینی جزئیات و مسئولیتپذیریاش در اتفاقات، ویژگیهایی است كه خانواده، دوستان و همچنین مشتریان شركت نیز بر آن اذعان دارند. در این ده سال آشنایی با جعفر، به عنوان یك دوست، بسیار از او آموختهام و هنوز هم بعد از سالها، هر روز از تجربه كاری و نگاهش به زندگی، درس میگیرم. |
آقای جعفر فلاح گرامی ممکن است یک معرفی کوتاه در مورد خودتان بدهید؟
من «جعفر اصل فلاح» هستم. ایرانیها جعفر و کانادائیها جف صدایم میکنند. متولد 1349 هستم و از ژانویه سال 2000 وارد کانادا شدم. ما ده خواهر و برادر هستیم و من از همه کوچکتر هستم. یکی از خواهرهایم در کانادا، دو تا در سوئد و بقیه هم ایران هستند. از دانشگاه کنکوردیا فوق لیسانس مدیریت ساخت و ساز Construction Management گرفتم. در ایران هم راه و ساختمان را در دانشگاه آزاد را خواندم. هشت سال پیش شرکت PerMont را تاسیس کردم. بخش اول اسم شرکت، یعنی Per از واژهی Persian گرفته شده و بخش دوم آن، Mont از واژه Montreal. این اسم را دوست دارم برای اینکه من را از یک طرف به امروز و محل کنونیام متصل میکند و از سوی دیگر به ریشههایم. در سال 2013 آقای رضا نامداری به شرکت پیوست که امروز می دانم بدون حضور و همکاری او هرگز نمیتوانستیم چنین پیشرفتی داشته باشیم. الان در مونترال با همسرم فرزانه و دختر 5سالهام آنیتا زندگی میکنم.
شما از یک خانواده با پیشینه سیاسی و خیلی فعال میآیید. آیا خودتان هم تمایلات سیاسی داشتید و فعال بودید؟
زمانی که آنها فعال بودند من خیلی کوچک بودم. خیلی از آنها تمایلات چپی و مارکسیستی داشتند اما من هیچ وقت نتواستم با افکار مارکس و لنین ارتباط برقرار کنم. گرچه آدم مذهبی هم نبودم. حتی یک مدت، در همان دوران جوانی، برای آشنایی عمیق تر با اعتقادات دینی، تحقیقات زیادی کردم، یک سری کتاب خواندم ولی دیدم نمیتوانم خودم را در هیچ چهارچوبی بگنجانم. اصولا قرار گرفتن در یک قالب جزمی برایم قابل پذیرش نبود.
اما به ادبیات علاقهمند هستید. میگویند یکی وقتی شعر هم سرودهاید. آیا درست است؟
دورهای که در ایران بودیم در گوهردشت مخفیانه در زیرزمین منزل یکی از استادان شب شعر میگذاشتند. با دوستان و یک سری بچههای نوزانده میرفتیم. من به شعر، بویژه شعر نو خیلی علاقه داشتم. نیما، شاملو و اخوان خیلی در روحم تاثیر میگذاشتند. در ایران دنبالشان میکردم. اینجا هم تا حدودی درگیرشان هستم کتابهایشان را مطالعه میکنم. اما سیستم آمریکایی را میشناسید، بعد از آغاز کارِ شرکتِ خودم حسابی درگیر شدهایم.
آیا زندگی در خانوادهای سیاسی و فعال نقشی در علاقهمند شدن شما به ادبیات داشت؟
خانوادهام همگی درسخوانده دستبه کتاب بودند. این در آن دوره خیلی عادی نبود. در ضمن چند تن از دوستان و بعضی از معلمهایم هم در علاقهمندی من به ادبیات خیلی موثر بودند. از این که در خانواده سیاسی بزرگ شدم خیلی به خودم میبالم. چون دنیا را به گونهی دیگری به من معرفی کردند. بودن در کنار این خواهرها و برادرها برای من واقعا نعمتی است. مخصوصا مادرم که فکر میکنم باارزشترین چیزهای زندگی را از مادرم دارم.
به زندگی آمریکایی و شرکت و … اشاره کردید. الان هم ما در دفتر شرکت شما هستیم. کمی درباره شرکت، و اینکه در چه مقیاسی کار میکند؛ صحبت کنید؟
شرکت را تقریبا هشت سال پیش تاسیس کردم. قبل از آن در شرکتهای دیگری کار میکردم. از آنها خیلی خوب یاد گرفتم و برای همیشه ممنون دوستانم در شرکتهای قبلی هستم. داشتن شرکت با ریسک بالا و چالشهای متنوع روبرو است. درحال حاضر سعی ما این است که سالیانه بین پنج تا ده میلیون دلار فروش داشته باشیم. تا امروز تقریبا تمام کسانی که در شرکت ما کار میکنند، ایرانی هستند. نه اینکه بخواهیم ناسیونالیستی رفتار کنیم اما معتقدیم باید از کامیونیتی خودمان حمایت کنیم و این هم یک شیوه حمایت است.
الان که در نیمه 2018 هستیم تا چه حد به هدف 5تا10 میلیون دلار فروش نزدیک هستید؟
نزدیک هستیم. امسال فروش ما بدون تردید به بالای 5 میلیون میرسد.
شما با آقای رضا نامداری شریک هستید. نقش او در این موفقیت چیست؟
میدانم که موفقیت شرکتمان مدیون تلاشهای شریکام آقای رضا نامداری است. اگر رضا و من در کنار هم نبودیم این هدف هرگز محقق نمیشد. به نوعی میتوانم بگویم آشنایی و شراکتام با ایشان یکی از بهترین اتفاقهاییست که در کانادا برایم افتاد.
در سال 2000 که به کانادا آمدید چقدر سرمایه داشتید؟
سرمایه؟ سرمایه نداشتم. فکر میکنم وقتی وارد شدم کلا 380 دلار داشتم. چند روزی هتل بودم و مشکل شدید زبان هم داشتم. از طریق رابطههایی که داشتم توانستم با آقایان مجید و عطا ابطحی آشنا بشوم که یک شرکت حمل و نقل داشتند که کارش در آن زمان دلیوری مبلمان و اسبابکشی بود. با ایشان مشغولِ کار شدم. هرگز از اینکه سپاسگزاریام را نسبت به این دوستان ابراز کنم خسته نمیشوم. آنها در آن روزهای سخت یار و حامی من شدند. البته شرکتِ این دوستان هم امروز بزرگ شده و برای دهها نفر شغل ایجاد کردهاست.
زبان انگلیسی و فرانسه؟
به مرور زبان انگلیسی را خودم یاد گرفتم ولی برای زبان فرانسه کلاس رفتم. میدانستم که زبان مهم است و بویژه در ساخت و ساز زبان فرانسه اهمیت ویژه دارد.
آن زمان تحصیلاتتان را در زمینه راه و ساختمان تمام کرده بودید؟
من با مدرک مهندسی راه و ساختمان که از ایران داشتم بعنوان کسی که ابتداییترین کار راه و ساختمان را انجام میدهد، در شرکتی مشغول شدم. ماههای اول برخی از شرکایِ آقای مهرداد امیری، مدیر شرکت، میخواستند بخاطر مشکل زبان مرا بیرون کنند. اما آقای امیری به من اطمینان کرد و این شانس را به من داد، و من را نگه داشت. همیشه از او ممنون خواهم بود. البته دلیل منطقی بیزنسی هم داشت بخاطر اینکه توانایی من را میدید و متوجه شده بود که آدم مسئولیت پذیری هستم. به مرور زبان فرانسه و انگلیسی را یاد گرفتم. بعد از هشت، نه سال که وارد کانادا شده بودم، زندگی برایم خیلی یکنواخت شد. برای فوق لیسانس ثبت نام کردم. تقریبا در 2008 به مدت دو سال در کنکوردیا خواندم. آقای رضا نامداری را در دانشگاه یافتم. با هم دوست شدیم و اوضاع خیلی خوب پیش رفت. گرچه ایشان کار پیدا کرد و راه خودش را درپیش گرفت.
آیا وقتی شروع به تحصیل در رشته مدیریت «ساختوساز» کردید برنامه راهاندازی شرکت خودتان را داشتید؟ آیا آن مدرک برای راهاندازی شرکتی مثل «پرمونت» لازم بود؟
من از روزی که وارد کانادا شدم احساس میکردم که باید یک چیزی برای خودم در اینجا داشته باشم. به نظرم یک جنبه کار این است که آدم دانش کلاسیک را کسب میکند و یک جنبه دیگر آن اعتباری است که داشتن یک مدرک دانشگاهی به کارِ آدم میدهد. شاید شبیه به انگشتری که به دست داریم و نشان میدهد که ما عضو کانون مهندسان هستیم.
اما به جهت حقوقی شما نیازی نداشتید که آن را بگیرید؟
خیر نیاز نداشتم. باید یک سری امتحان میدادم که به عنوان RBQ شناخته میشود. برای شرکت در این امتحانات هم مدرک دانشگاهی لازم نبود.
با آقایان مجید و عطا ابطحی آشنا شدم. یک شرکت حمل و نقل داشتند که کارش در آن زمان دلیوری مبلمان و اسبابکشی بود. با ایشان مشغولِ کار شدم. هرگز از اینکه سپاسگزاریام را نسبت این دوستان ابراز کنم خسته نمیشوم.
در آگهیهای شرکتهای ساختمانی در بیشتر موارد شماره آر.بی.کیو درج شده است. اصلا این RBQ چیست؟
کارهای ساختمانی کلا باید با RBQ انجام شود. وقتی که شما آر.بی.کیو میگیرید یعنی کدها و مقرراتی را که باید در آن رشته مربوط به ساخت و ساز رعایت کنید میدانید. مثلا اگر لوله کش هستید داشتن آر.بی.کیو نشان میدهد که شما کدها و مقررات رایج این کار در کبک را میشناسید. یا در برقکاری، یا در فونداسیون و غیره همین طور.
یادگرفتن این مقررات برای کسانی که میخواهند کار تعمیرات و کلا کار ساختمانی کنند اجباری است اما این کار دشوار هم هست؟
بعضی از دوستان فکر میکنند گرفتن RBQ خیلی سخت است. من فکر میکنم ارزش آن را دارد که یک دورهی خیلی کوچک در حد شش ماه از زندگی را سخت بگذرانبد برای اینکه این مدرک را بگیرید. تا ساعت 4 صبح داخل کتابخانه در را ببندند و بخوانند و بخوانند. کاری که من میکردم. و مدرک مورد نظر را بگیرند. روش زندگی نباید دست دوم باشد. باید با اصول کار در اینجا پیش رفت. هر کاری انجام میدهید باید قانونی باشد و وقتی طبق مقررات است بهتر رشد میکنید. به مرور میبینید که درهای بیشتر و بزرگتری را برای انسان باز میکند.
برگردیم به کار خودتان. برای اینکه یک ساختمان را از صفر پیریزی کنید باید حتما جنرال کانتراکتر باشید. درست است؟
بله باید جنرال کانتراکتر باشید. یا اینکه یک جنرال کانتراکتر استخدام کنید. و این هم آر.بی.کیو خودش را دارد.
آیا میتوانید در مورد بزرگترین پروژهای که الان در دست دارید برایمان بگویید؟
بزرگترین پروژهای که الان در دست داریم کافه آگا است. ساختمانی است که سالها پیش، وقتی که برای شرکت دیگری کار میکردم، قسمت اول آن را ساختم، یعنی مدیر پروژه بودم. قسمت دوم را با شرکت خودم گرفتم.
شما وارد یک مناقصه شدید؟
بله اما چون قسمت اول کار را خودم ساخته بودم و به این شکل سابقهی کارم را داشتند آن تاثیر گذاشت.
کمی درباره این سابقه بگویید. البته اگر ممکن است؟
حتما. با کمال میل. برایم داستان شیرینی است. زمانی که برای ساخت بخش اول رفتم. آقایی به نام مارک آگاتیادیس آمد که قیافهاش برایم خیلی آشنا بود.
یعنی شما برای شرکت دیگری کار میکرید و آن شرکت قراردادی داشت با آقای مارک. درست است؟
بله. زمانی که برای ساخت کارخانهی آگا رفتم، آقایی به نام مارک آمد که قیافهاش برایم خیلی آشنا بود. روز اول که من رفتم خاکبرداری را شروع کنم، حس دیدن یک چهره آشنا به من دست داد. ما چند روزی در این فکر بودیم که کجا همدیگر را دیدهایم. یک روز مارک آمد و گفت من یادم آمد شما را کجا دیدم. شما شش، هفت سال پیش برای من دلیوری کردید. برای من مبلمان آوردید. من هم به خاطر آوردم که زمانی که برای شرکت حمل و نقل کار میکردم برای این آقا یک دلیوری داشتیم. حتی به خاطر آوردم که به من 20 دلار انعام داد. در آن موقع با درآمدی که من داشتم و با وضع مالی خیلی محدودم 20 دلار پول زیادی بود.
وقتی که متوجه شدید مارک شما را از آن دوران میشناسد چه احساسی داشتید؟
احساس دوگانهای داشتم. نگران بودم که نکند او به خاطر این زمینه ی آشنایی مرا به عنوان مدیر پروژه نپذیرید، پیش رئیسام برود و درخواست کند که مسئولیت پروژه را از من بگیرند. اما او انسان منصفی است. نه تنها این که من از آن شرائط آغاز کرده و رشده کرده بودم برایش منفی نبود بلکه مثبت هم بود. بویژه که مرا در میدان کار محک میزد و میدید که با دل و جان و با وجدان کارم را انجام میدهم.
پس این سابقه آشنایی در گرفتن بخش دوم پروژه که الان خودتان آن را میسازید تاثیر داشت. یعنی به نوعی رابطه تاثیر داشته. مثل ایران خودمان؟
به آن مفهوم خیر. چرا که در بیزنسی که ما هستیم روابط احساسی نمیتواند در تصمیمات خیلی نقش داشته باشد. حتما ارتباطات گسترده داشتن به آدم کمک میکند ولی ارتباطات هرگز کافی نیست. از آنجا که ما شرکت بزرگی نیستیم هزینههای اداری بالایی نداریم و در عین حال بیزنس را هم یک روز و دو روز نمیبینیم یعنی نمیخواهیم یک شبه میلیونر بشویم در مقایسه با شرکتهای بزرگ میتوانیم قیمتهای خوبی به مشتریها بدهیم در گرفتن پروژه «کافه آگا» همین اتفاق افتاد. آشنایی تاثیر داشت که وارد مناقصه بشویم اما گرفتن پروژه به این دلیل بود که قیمت خوب و سرویس خوبی را پیشنهاد کردیم.
چگونه وارد این مناقصه شدید؟
در واقع خودشان تماس گرفتند. در طی این سالها من رابطه ام را با مارک حفظ کرده بودم. او میدانست که من شرکت خودم را تاسیس کردم. تماس گرفت و گفت که میخواهند بنای کارخانه را بزرگتر کنند. دقیق تر اینکه میخواهند زیربنا را از 13 هزار فوت مربع به 26هزار فوت مربه افزایش بدهند. از من دعوت کرد که در ماقصه شرکت کنم.
برای شما موقعیت خوبی بود. این پروژه میلیونی بود و شما به مناقصه آن دعوت شدید؟
دو تا از شرکتهای دیگر هم در مناقصه حاضر شدند و بودجه دادند. یک طراحی ساده هم کرده بودند. ما هم دست به کار شدیم. نقشه را کشیدیم و بودجه دادیم. گفتند اگر روی این بودجه مطمئن باشم فردا میتوانیم امضا کنیم. من قول دادم که روی همان بودجه بمانیم. ظاهرا پیشنهادهای دیگر خیلی بالاتر بود. البته زمان گرفتن پروژه هم چالشهای خاص خودش را داشت. یک سری شرکتهایی بودند که نمیخواستند این اتفاق بیفتد.
این که نمیخواستند چطور نشان داده میشد؟
شما وقتی که میخواهید در یک رستوران غذا بخورید. صحبت ده دوازده دلار است. اگر از غذا خوشتان نیاید نهایتا همهی غذا را نمیخورید بیرون میروید و دیگر آنجا پا نمیگذارید. هیچ مشکلی نیست غذا خوب نبوده است. اما وقتی میخواهید تمام سرمایه زندگیتان را روی پروژهای بگذارید که هزینه آن بالای یکی/دو میلیون دلار است حساسیتها بالا میرود. یعنی در عین حال که میخواهید حداقل پول را بدهید، میخواهید بدانید که واقعا طرف کننده کار است یا نه؟ یعنی اعتبار طرف برای سفارش دهنده خیلی مهم است. حالا یکی از راههای مزاحمت این است که رقبا تلاش میکنند اعتبار شما را زیر سوال ببرند. اگر شما رزومه قوی نداشته باشید وقتی طرف میآید خلع سلاح میشوید.
بگذارید داستان اولین پروژه بزرگ مان را بگویم. آقای الکس تریچسکی، یک پروژه حدود یک و نیم میلیون دلاریاش را به ما سپرد. این اولین کسی بود که چنین قرارداد بزرگی را به ما میداد. یعنی اعتماد میکرد. بعد از امضای قرارداد به رستوران رفتیم. من صادقانه به او گفتم اگر من به جای او بودم قرارداد را با خودم نمیبستم. به او گفتم این لطفی که او کرد برای من خیلی ارزشمند است و همیشه در ذهن من میماند. این کار برای من یک روزمه قوی شد.
به هر حال گام اول باز کردن در است اما این کافی نیست باید کننده هم باشید. درست است؟
دقیقا.
اهمیت زبان را چطور میبینید؟ آیا اگر زبانتان در همان مراحل اولیه بود میتوانستید به این شکل پیشرفت کنید؟
خیر. زمانی هم که کار را شروع میکردم یکی از مشکلاتم زبان بود. همین الان هم یکی از مشکلاتم زبان است. فکر میکنم تا آخرین روز زندگیم در کانادا باز یکی از مشکلاتم زبان خواهد بود. و صدالبته این نسبی است. پس همواره باید بهتر و بهتر بشوم.
از دید من مشکلات تمام مهاجران زبان است. برخی سریعتر یاد میگیرند. خودم را آدم تیزهوشی نمیدانم اما سماجت دارم. برای من سماجت یعنی اینکه وقتی چیزی را میخواهید باید بروید و تهش را دربیاورید. نتیجهای که من گرفتم این است که اگر در مونترال بخواهید در کار ساختمان پیشرفت کنید یا کار مناسب داشته باشید باید زبان فرانسه را یاد بگیرید. باید. شاید بدون فرانسه در رشتههای دیگر کارتان راه بیفتد ولی در کار ساختمان دانستن فرانسه یک باید است.
پس شما زبان انگلیسی را قدری یاد گرفتید و بعد سراغ زبان فرانسه رفتید؟
انگلیسی را در گفتوگوهای معمول و تماشای یک سری برنامههای تلویزیونی یاد گرفتم. برنامه هایی که در آنها خیلی آرام صحبت میکردند. فیلم با ریرنویس نگاه میکردم. وقت میگذاشتم با جزوه و رادیو و تلویزیون و … اما این برای فرانسه کافی نبود. هفت ماه رفتم کلاس و وقتی کلاسم تمام شد به هیچ عنوان نمیتوانستم گلیمم را از آب بیرون بکشم. اما وارد کار شدم و همزمان پیگیرانه روی زبان کار کردم. باید تاکید کنم که ضرورت یادگیری زبان و آمیزش با جامعه اصلی به معنی دور شدن از جامعه خودمان نیست. اتفاقا جامعه خودمان مثل یک خانواده برایم مهم است.
یعنی شما مثل یک خانواده به جامعه خودمان نگاه میکنید؟
بله. ما شرکتی داریم که اسمش پرمونت است یعنی مخلوطی از مونترال و ایران. به نظرم این وطن دوستی یا یک همچین چیزی است که باعث میشود بخواهم با ایرانیها کار کنم. ترجیحا اگر بخواهم روزنامهای را حمایت کنم چرا ایرانی نباشد. اگر بخواهم با یک مهندس کار کم چرا یک مهندس ایرانی را به عنوان همکار انتخاب نکنم. الان با آقای فرزین عسکری مشترکا کلی کار انجام میدهیم. من به آنها پروژه میدهم آنها به من. خیلی مشتاقم که ایرانیها از همدیگر حمایت کنند. اطرافمان همه ی رابطهها مثبت باشد.
الان یکی از بزرگترین مشتریهای من آقای سعید پازوکی است. داریم یک نمایشگلاه اتومبیل میسازیم برای شرکتاش. شخصا از این اعتمادی که به ما و به شرکت ما کرده خیلی سپاسگزارم. به نظرم ما باید این اعتماد را بسازیم و گسترش بدهیم و قدرش را بدانیم.
گفتید که وقتی امکان شغلی در شرکتتان دارید اول به ایرانیها فکر میکنید. آیا به نظر شما قوی بودن کامیونیتیمان روی پیشرفت شخصی هر کدام از ما تاثیر دارد؟
مطمئنا دارد. وقتی میبینم جمعی مثل IBNG (همبستگی بازرگانان ایرانی) هست من سعی میکنم در کنارشان باشم و اگر میتوانم کمک کنم. وقتی آنها یک کار گروهی انجام میدهند انسان به عنوان یک ایرانی خوشش میآید.
از خودم سوال میکنم برای چه ما نباید از خودمان حمایت کنیم. مثلا مجله شما یک نمونه است که به نظرم کلا کارش حمایت از جامعه است. وقتی با گروه ایرانیها روبرو میشوید دلتان میخواهد بیشتر سرویس بدهید.
شما یک متخصص و صاحب کسب موفق هستید. شما که به جامعه ایرانی نیازی ندارید. اینطور نیست؟
ما شکر میکنیم که کارمان خوب پیش میرود اما من به جامعه باور دارم. به همبستگی، به داد دیگران رسیدن… نه اینکه من همهی این کارها را انجام میدهم. نمیخواهم خودنمایی کنم. اما به اینها باور دارم و امیدوارم در حد توان در این مسیر حرکت میکنم. موضوع این است که انسان باید همه چیز را بهصورت موازی در زندگی پیش ببرد. به نظرم وقتی آدم به ته خط رسید و به پشت سرش که نگاه کرد، به قول شاملو آن دالان تنگ و تاریک را که نگاه کرد، نببیند که چه چیزهای بسیاری را از دست داده است. این برایم مهم است و سعی میکنم تا آنجا که میتوانم علاوه بر بیزنس کردن با انسانها زندگی کنم.
وقتی از همه چیز صحبت میکنید منظورتان علاوه بر بیزنس، تجارت و تخصص، زندگی اجتماعی و زندگی فرهنگی است؟
فوت مادرم که به تازگی اتفاق افتاد تاثیر زیادی روی من گذاشت. او عملا از 5سالگی برایم هم مادر بود و هم پدر. گرچه او از نظر فیزیکی دور بود اما از نظر روحی برایم یک تکیه گاه بزرگ بود. از دست دادن چنین تکیه گاهی یک جای خالی بزرگ باقی گذاشت. با خودم وارد بحث شدم. دیدم از خودم دور افتادم و باید برگردم سر جای خودم. انسان نباید خودش را توجیه کند. باید برود برای آن چیزی که ارضایش میکند. مثلا میتوانم پول کمتری دربیاورم ولی در رشتهای که دوست دارم کار کنم، طوری پول دربیاورم که از نحوه کسب آن احساس آرامش به من دست بدهد. با هموطنم یا دیگران طوری رفتار کنم که همیشه از دیدنشان سرفراز باشم. یا آخر روز وفتی میخواهم سر روی بالش بگذارم، از خودم راضی باشم. من میتوانم صبح تا شب به فکر خودم باشم و به شما دروغ بگویم ولی وقتی به خلوت خود میروم، میبینم آسایش و آرامش برایم حرف اول را میزند. یعنی وقتی خودت با خودت هستی باید از خودت خوشت بیاید. و وقتی در خیابان آدمها را ببینی، ایرانی، غیر ایرانی، آشنا یا ناآشنا حتی کسانی که با تو دعوایشان شده و تو را دوست نداشتهاند در خلوت خود دلشان برای تو تنگ بشود.
بله به نظر من داشتن یک زندگی سالم شامل بخش فرهنگی و اجتماعی و خدمت به دیگران و به جامعه است.
آقای جعفر فلاح عزیز از شما سپاسگزارم
ارسال نظرات