داستان کوتاه پولیس دتولنی خدمتگار

داستان کوتاه پولیس دتولنی خدمتگار

مادر با دستان لرزان و اضطراب بیش از حد در حالیکه طرف دروازه‌ای تهکوی و یگانه پنجره‌ای کوچک آن نگاه می‌کرد، تلاش داشت که سر خریطه را باز نموده و جسد دخترش را از آن بیرون بکشد تا پدر و برادرش موفق به ناپدید کردن آن نشوند.

عرق سرد از شیارهای صورت مادر روان بود و سر خریطه که چندین گره خورده بود باز نمی‌شد. گلو مادر خشکی می‌کرد که شرفه‌ای پا وی را از جا تکان داد و از خواب بیدارش کرد.

در شوق بی‌لگام دختر جوان کسی که با دلهره و ترس بی‌حد نگرانش بود تنها مادرش بود که خود بیچاره‌تر از همه بود و توان کنترول هیچ کس را نداشت. ذکیه با خودش می‌گفت:

نمی‌دانم چرا در افغانستان مسلک پولیس برای زنان نام بدی مطلق است. مردم به زنانی که در رشته پولیسی نام‌نویسی می‌کنند به چشم یک مجرم می‌بینند و او را زن بدکاره و بی راه نام می‌نهند.

ذکیه یگانه دختر ملک غفور که سرش بوی قورمه می‌داد، عاشق مسلک پولیس شده بود و با ابراز یک جمله کوتاه (پولیس دتولنی خدمتگار) فکروخیالش را توجیه می‌کرد که گویی دهن ایله گو حرف‌های زننده‌ای مردم با گَل کاهگل موم و کور می‌شود و مسلک او بدون ضرر می‌ماند.

و اما ذکیه چنان به پولیس شدنش عشق ومحبت می‌ورزید که ذهن و فکرش را خیالات لذت بخشی انباشته بود. او هیچ سد و موانعی را که راهی پیشرفت‌اش را بگیرد، نمی‌دید و محبت و اشتیاقش به گرمی روزهای تابستانی جریان داشت. او به حرف هیچ کس اهمیت نمی‌داد و جزء به خواهش دلش به چیزی دیگری فکر نمی‌کرد. او نه تنها هیچ نصیحتی به گوش‌هایش کارگر نمی‌افتاد که حتا شوق‌اش را به پیشنهادات عالی‌تر دیگری هم عوضش نمی‌کرد. بخصوص وقتی خبر شده بود که زنان قدبلند و باریک اندام بدون کم و کاست به مسلک پولیس جذب و قبول می‌گردند، آرامش نمی‌گرفت و به همه جواب سر بالا می‌داد.

مشوق ذکیه در انتخاب مسلک پولیس یک خواهرخوانده‌ای دوران مکتب‌اش بود که خود وی هم پایش را در یک موزه نموده و به پولیس محله تبدیل شده بود. دوست‌اش کاملاً قید خانواده‌اش را زده بود و از آن‌ها پیروی نمی‌کرد. ولی برای ذکیه مشکل بود که مادرش را در دام پدر ظالمش تنها بگذارد. او تلاش داشت که مصلحت‌آمیز به مرام‌اش برسد. باوجوداینکه چندین بار به پدرومادرش پیشنهاد کرده بود و جواب رد شنیده بود، بازهم پی فرصت مناسب می‌گشت که مادرش را واردار نماید تا پدر و برادرش را راضی بسازد. درحالیکه می‌فهمید مادرش نیز نه تنها به جلب رضائیت پدر و برادرانش نمی‌کوشید بلکه مو براندام خود وی راست می‌شد که جایگاه دخترش در صحف بدنام‌ترین قشر جامعه برده شود و اسم وی را در جدول زنان پولیس ببیند. ذکیه تضرع‌آمیز به مادرش می‌گفت:

مادرجان! آخرچی بدی دارد که زن پولیس شود. . ؟ همان طوریکه یک جامعه به داکتر زن ضرورت دارد، به خاطر تامین امینت یک مملکت موجودیت پولیس زن نیز از جمله ضروریات یک جامعه می‌باشد. مثلاً اگر زنان در بخش پولیس نباشند و ضرورت تلاشی زنان دیگر پیش بیاید، خوش هستید که مردان به تن‌تان دست بزنند و شما را بررسی کنند. . ؟ مادر توبه توبه‌گویان، حرف‌های دخترش را ناشنیده می‌گرفت و به وی روحیه‌ای پیش رویی نمی‌داد. درحقیقت ازتوان مادرهم به دور بود که قناعت شوهر بدخو و پسر احساساتی‌اش را بگیرد. مادر در حالیکه نگاه‌های سرزنش‌آمیز به ذکیه می‌نمود می‌گفت:

دختر! تو هیچ نمی‌فهمی که چرا پولیس شدن زن در جامعه‌ای ما مردود است. آخر کم مسلک است که تو سرمسلک نام بد پولیس دلباخته‌ای. . ؟ برو داکتر شو، معلم و مدیر و مامورشو، تمام روز دلم را خورده می‌روی. .

کلمات زشت مادر چون پتک آهنگری بر مغز و دماغ ذکیه ضربه وارد می‌کرد مواجی از موانع پیش رویش ظاهر می‌شد. بدنش را تشنچ می‌لرزاند، رگ‌های عصبی سرش را به اهتزاز در می‌آورد و حیران می‌شد، چه کند. از یک سو قد علم کردن در مقابل والدین کار دشواری بود و از جانبی لباس‌های پولیس برای آن دخترجوان سمبول مقدس و وسوسه برانگیز شده بود. ندای از دورنش برمی‌خواست و او را به شقاوت در برابر ممانعت‌های بی‌جهت خانواده‌اش تحریک می‌کرد. بهرصورتش انتخاب هر دو راه برایش سهل نبود. بعد از اینکه از طرف مادرش کاملاً ناامید می‌شد، به اتاق خود می‌رفت؛ ساعت‌ها گریه می‌کرد و گرمابه‌ای اشتیاقش داغ‌تر از پیش می‌گردید و یا از جایش برمی‌خاست، چشمان اشک بارش را پاک می‌کرد، لباس پولیس را که از خواهر خوانده‌اش امانت گرفته بود به تنش می‌نمود و لحظات متمادی پیش روی آئینه‌ای بزرگ اتاقش می‌ایستاد. او با قدم‌های موزون و پرصلابت پا بر زمین می‌کوفت و با افتخار این سو و آن سو سر می‌جنباند و مثل یک فردی که صرف حُکم می‌راند، اداهای از خود در می‌آورد. بعد کلاه‌اش را از سر گرفته با تفاخر بر روی میز می‌گذاشت و با لبخند غرورآمیز می‌گفت:

دیدی که بالاخره به آرزویم رسیدم. ؟ بعد به خواهرخوانده‌اش سیمین زنگ می‌زد و بامباهات گفت: هر طور شده فامیلم را راضی می‌سازم. اسمم را از لست حذف نکنید، این را بدان که من تمام سد‌ها را شکستنی هستم، این مسلک جزءامیال من شده و آتشی بر دلم افروخته که نمی‌گذارم روی آتش شوقم را خاکستر سنت‌های بی‌اساس بپوشاند. ناگزیر هستم به سان تو. .

آن روز هم ذکیه باشنیدن صدای پای مادرش لباس‌ها را زیر تخت خوابش پنهان کرد، تیلفونش را قطع و دستش را روی قلبش فشرد. به یاد سمین افتاد که وی با چی مشکلات مبارزه کرده بود و چقدر لت و کوب را متقبل شده و سدهای محکم راشکستانده بود تا. .

سمین ازمهر و محبت پدر در ایام کودکی بی‌نصیب شده و به مجردتصمیم‌گیری به خدمت پولیسی کاکایش او و مادرش را محروم میراث ساخته و از خانه‌اش بیرون کرده بود. سمین تحمل نموده بود تا اینکه مادرش فوت شد که تنها و بی یاور گردید. آنگاه بی‌مزاحمت کسی وارد مسلک دلخواه‌اش شده و به خدمات بیست و چارساعته پولیس تن داد.

ذکیه هر چند سعی می‌کرد که بروفق اوضاع خانوادگی رفتار نماید ولی گویی نیروی نامرعی‌ای او را به سوی مسلک دلخواهش می‌کشانید و همه نصایح و گفته‌های مادرش را تحت شعاع قرار می‌داد. به یاد می‌آورد که درحوزه‌ای پولیس پیش خانه‌ای‌شان رفته بود و آمر تعلیمی پولیس از وی به خوبی استقبال کرده و شرط گذاشته بود که کسب اجازه‌ای والدینش حتمی است.

و اما، ممانعت‌ها زکیه را جری‌تر و علاقمند‌تر می‌ساخت که متوصل به بد خوی شده، سر دسترخوان حاضر نمی‌شد، همراه مادرش در کارهای خانه سهم نمی‌گرفت و صدای‌های پدر و برادرش را بی‌جواب می‌ماند و درمقابله با خشم آن‌ها می‌ایستاد. آن حرکاتش گوشت‌های مادرش را آب می‌کرد و پدر و برادرش را عصبی‌تر می‌ساخت. مادر نه تنها کسی را قانع ساخته نمی‌توانست که سر دخترش را نیز به دار می‌دید. ذکیه صرف به اهداف خودش فکر می‌نمود و یک سوال برایش بی‌جواب بود که چرا زنان باید پولیس نشوند. . ؟

یک روز پرنده‌ای افکارش بیشتر از روزهای دیگر به پرواز درآمد. با عجله به بام بلند خانه‌ای‌شان بالا شد و تمرینات پولیس را که عقب دیوارخانه‌ای‌شان صورت می‌گرفت، تماشا می‌کرد. می‌دید که زنان و مردان در حالیکه یونیفورم‌های مخصوص پولیسی را به تن کرده بودند به امر استاد تخنیکی رژه می‌روند و قامت‌های موزون‌شان همچو درختان سرو برافراشته و با غرور پیچ و تاب می‌خورد. او از آن‌ها تقلید نموده؛ اینسو و آنسو، منظم و به ترتیب حرکت می‌کرد. ذکیه بی‌خبر از همه اوضاع و احوال اطرافش، حرکات آن‌ها را تعقیب و با تبسم ملحیی ذوقمندانه اینسوآنسو می‌پرید. تصور می‌کرد، استاد تمرین با نگاه‌های نافذش او را نگاه کرده تیرنگاهش خنجرگونه از قلبش عبور می‌کند و اورا تحسین می‌نماید. بعد بیشتر از بیش حرکاتش را سریع و موزون‌تر ساخته با شوق و علاقه‌ای فراوان حرکات تمرینی را تعقیب و اجرا می‌نمود. سیرزمان برایش بی‌مفهوم شده بود و می‌دید که استاد با دست‌های خود لباس پولیسی را به تنش نموده فورم و نشان سرهای شانه‌اش را نصب می‌نماید. او با غرورومباهات زایدالوصفی به همه نگاه نموده و فخرفروشی می‌کند. آنگاه خودش را یک سروگردن بلند‌تر از دیگران تصور می‌کرد و ترس از وجودش فرار نموده بود.

در همان خیال بود که یک بار صاعقه‌آسا دست قویی شانه‌هایش را قاپید و او را به طرفی پرتاب نمود. قلبش به لرزه افتد، تا خواست به خود آید، مشت محکم‌تر دیگری بر رویش حواله شد و به شدت به زمین خورد. مشت و لگدهای پیهم ضرباتی بر سرورویش وارد نمود و بیهوش شد. مادر که با نمک داغ شده و تربند الکول زخم‌های ذکیه را کوفت گیری می‌نمود. پرسید:

توچه می‌کردی که پدرات قهر شد. . ؟ ذکیه در حالیکه عقده گلویش را می‌فشرد، آخ وواخ گفته سوال مادرش را ناشنیده می‌گرفت. مادر با تاسف سرش را شور داده به طرف وی نگاه می‌کرد. چند لحظه سکوت بین‌شان پرده انداخت که مادر موقع پیدا کرده گفت:

از اول گفته بودم که خشم پدرات را شعله‌ور نساز، نمی‌دانم چی می‌کردی که او را خشمگین ساختی. خوب شد که حامد برادرت ندید ورنه از این بدترت می‌کرد. یک بار غوغای درونی ذکیه به فریاد آمده با آه و ناله داد زند. مادر این چطور انصاف است، من چی کردیم که برادر از خودم خوردتر مرا لت وکوب نماید. . ؟ آخرمن هم انسان هستم. حق تعین سرنوشت خویش را دارم. مادر قهرآمیز گفت:

دختر! این را بدان که به یک گل بهار نمی‌شود. تنها تو و من این رسم و رواج را از بین برده نمی‌توانیم شق نکن و سر خود را بر باد نده. رواج ما و شما است که برادر و پدر را غیرت مردانگی بپیچد و جلو تبصره‌های مردم را بگیرند. خورد و کلان ندارد مرد مرد است. من نمی‌دانم تو گل کدام بوستان هستی که زورگویی مردان خانواده سرت بد می‌خورد؟ مگر تو دختر من نیستی که حتی هیورها و کاکاخسرها اختیار دارم بودند. . ؟ تصور نکنی که سر من هم که یک مادر هستم خوش می‌خورد، هر شب جسم بی‌جان ترا در بوجی کاه می‌بینم و خونم منجمد می‌شود. ذکیه حرف مادر را قطع نموده گفت:

ها، راست می‌گویی، ترسو بودن را از تو به ارث برده‌ام. زمان تو گذشت که از خسر و خسرکلان و کاکاخسر و ماما خسر تابعیت می‌کردی، حالا عصر تکنالوجی است و ما دختران تحصیل کرده هستیم که دوازده سال تعلیم دیده‌ایم. حیف نیست که از ثمر آن برخوردار نشویم؟ مادرکه چشمانش راه کشیده بود با ملایمت گفت:

گل مادر! چی می‌کنی. . این عنعنه در وطن ما ریشه‌ای عمیق دارد. تنها به گفتن و لج و ضد از بین نمی‌رود. ذکیه که داغی در دل و دردی بر زخم‌های بدنش داشت، اشک‌هایش را پاک نموده گفت:

مقصد بفهمید که این کارهای شما انگیزه‌ام را قوی‌تر می‌سازد. خواهید دید که چی می‌کنم. قلب مادر لرزید ولی بر روی خود نیاورد. چای داغ به دخترش داد و از اتاقش بیرون شد. صدای شوهرش به گوش‌هایش پیچید که داد زده می‌گفت:

سرت را کل می‌کنم که دخترت را از این خیالش منع نکنی. غمی بزرگی قلب مادر را احتوا می‌کرد. ذکیه هنوز هم در بستر نقاهت بود وب رای رسیدن به آرزویش که گرم‌تر و پرعطش‌تر شده می‌رفت، طرح تازه‌ای می‌ریخت. به یاد حرف‌های مادرش می‌افتاد که «زنان پولیس شب‌ها از خانه دور می‌باشند و مجبور هستند نوکری شب را بگذرانند. می‌گویند که؛ در ارگان‌های پولیس از زنان پولیس استفاده‌های ناجایز و غیراخلاقی می‌نمایند.» ذکیه که تمام زوایای وجودش را عشق مسلک پولیسی تسخیر کرده بود با خود می‌گفت:

نی این دروغ است. زنان هرجایی خودشان برای خویش بهانه‌ای تراشیده‌اند تا اعمال بد و زشت خویش را در نقاب پولیس پنهان کنند. هرگاه زن پولیس نوکری شب دارد، داکتری هم ایجاب نوکری شب را می‌نماید. پس چرا همه طرف‌دار داکتر شدن دخترهایشان هستند ولی. . من این کار را کردنی هستم ولو خودتان را بکشید.

در همین اثناء حامد برادر ذکیه که پشت در فال گوش ایستاده بود با سر و صدا وارد اتاق شده لباس‌های پولیس راکه ذکیه مخفی کرده بود، بر رویش زند و با خشم فراوان که رگ‌های گردنش تورم نموده بود پرسید:

این چی است. ؟ بالاخره کارشرم‌آورت راکردی. تا ذکیه به خود آمد، گلدان گل کنج خانه به فرقش خورده و نقش زمینش ساخت. مادر با ناله و فریاد بازوی پسرش را گرفته او را به طرفی پرتاب کرد ولی کار از کار گذشته بود و ذکیه لایق همان بوجی‌ای شده بود که مادر در خواب می‌دید.

ارسال نظرات