لذت ایرانی بودن در خاطرات تارا گرامی

از تهران تا تورنتو

لذت ایرانی بودن در خاطرات تارا گرامی

«تارا گرامی»، هنرپیشه، نویسنده و مجری ایرانی کانادایی در یادداشتی در «harpersbazaar» از لذت ایرانی بودن به رغم زیستن در سیطره‌ی جمهوری اسلامی نوشته که ترجمه‌ی آن را در هفته می‌خوانید.

«در نخستین روز مدرسه‌ام در تورنتو، در سپتامبر ۱۹۹۴، معلم کلاس اولم که خانمی بود به نام آوروسکین این گونه مرا به بچه‌های کلاس معرفی کرد: «بچه‌ها این تاراست. او از ایران آمده، کشور بسیار ترسناکی که مردهای شیطانی هر روز مردم را می‌کشند. تارا خوش‌شانس است که اینجا در کاناداست، جایی که ما به صلح باور داریم.»

چند هفته قبل از این ماجرا مادرم دست مرا گرفت و از ایران گریخت، چون نمی‌خواست تحت سیطره‌ی جمهوری اسلامی دخترش بزرگ شود. من دل‌نگران خانواده‌ای بودم که پشت سر گذاشتیم. تا آخر روز گریستم و پس از مدرسه التماس‌کنان از مادرم ‌خواستم که همه‌ی عزیزانم را به کانادا بیاورد. این روز مدرسه اولین باری بود که با نگاه یک خارجی نسبت به ایران مواجه شدم و با این که او درباره‌ی آن مردهای شیطانی اشتباه نمی‌کرد، تصور او از تاریکی آن گونه نبود که من در ایران تجربه‌اش کرده بودم. دوران کودکی من با دقت برنامه‌ریزی شده بود تا شاد باشد.

امروز چند ماه از اعتراضات سراسری ایران می‌گذرد و این انقلابی است که من تمام عمرم آرزویش را داشتم. به عنوان یک مهاجر ایرانی که بیشتر تابستان‌هایم را در ایران گذراندم، اکنون می‌بینم که چگونه شادی و نشاط در جمهوری اسلامی همیشه گونه‌ای شورش محسوب می‌شده است. قوانین این جمهوری نسبت به زنان تبعیض ویژه‌ای را اعمال می‌کند. زنان از شادی‌های ساده مثل به رخ کشیدن موها، پوشیدن لباس‌هایی که دوست دارند، گرفتن دست مردی که با او در ازدواج نیستند یا نسبت خانوادگی ندارند، سفر بی اجازه‌ی پدر یا شوهر، رقصیدن، آواز خواندن و هزار یک چیز دیگر محروم‌اند. بر این اساس، زنان در جمهوری اسلامی شهروند درجه‌ی دو هستند.

جمهوری اسلامی که بیش از چهار دهه ایرانیان را سرکوب کرده رو به زوال است، چرا که ترس جایش را به دلیری، آن هم به رهبری زنانی که بیشترین قربانی این رژیم بوده‌اند، داده است. این انقلابی است رو به گسترش برای بازپس‌گیری فرهنگ شادخواری با سوزاندن حجاب که نماد ستم بر زنان است، همراه با رقص و آواز. روزهای سیاهی را ایرانیان پشت سر گذاشته‌اند. آمارها جانگداز است و من تمایلی به بازگویی این اعداد رنج‌آور ندارم. معترضان یا کشته یا بازداشت می‌شوند و با خطر اعدام مواجه می‌گردند و این مرد و زن و پیر و جوان و کودک نمی‌شناسد.

چندی پیش، یکی از اعضای خانواده، زندگی در ایران را به زندانی تشبیه کرد که در آتش است. بعد از صحبت با او، تلفن را قطع کردم و دیدم که او فیلمی از دختر بچه‌ای که با آهنگ ایرانی مورد علاقه‌ام می‌رقصد برایم فرستاده است. او را تصور کردم که اینک لبخند به لب دارد.

پیش از مهاجرت، کودکی‌ام در تهران پر بود از خانواده و دوستان و سفر به دریای مازندران و خوشی‌هایی از این دست. همیشه می‌دانستم که می‌خواهم بازیگر شوم و در  نمایش‌های مهدکودک بازی می‌کردم، آواز می‌خواندم، می‌رقصیدم و مرتب اجرا می‌کردم. باید بگویم که بچه‌ی شمالِ شهر تهران بوده‌ام و از محله‌ای مرفه‌نشین. البته همه‌ی بچه‌های ایرانی از امتیازاتی که من داشتم برخوردار نبودند. با این حال هر چیزی که ازش لذت می‌بردم در جمهوری اسلامی مجاز نبود.

فیلم‌های آمریکایی را می‌دیدم که خانواده‌ام از بازار سیاه می‌خریدند و نیز ویدئوهای گوگوش را. تقریبا هر شب با صدای بلند خندیدن دوستان مادربزرگم در آشپزخانه خوابم می‌برد. وقتی از خوابیدن سرپیچی می‌کردم، به نوبت برایم کتاب‌های داستان می‌خواندند. اغلب، مجالس شبانه به مهمانی‌های رقص بدل می‌شد. مادرم قشنگ می‌رقصید. همه نام او را صدا و ازش خواهش می‌کردند که بلند شود و برقصد. و من نگاه می‌کردم و می‌کوشیدم که حرکاتش را تقلید کنم.

زندگی در خلوت خانه‌ی ما لذت‌بخش بود، ولی بیرون دنیای متفاوتی بود. هیولاها زیر تختم نبودند که واقعی بودند و در خیابان‌ها جولان می‌دادند و پرسه می‌زدند. و هیچ کس نمی‌توانست از من در برابر آنها محافظت کند، زیرا آنها گزمه‌های حکومت بودند. هر بار که کمیته‌چی‌ها را می‌دیدیم، حس می‌کردم که تن مادرم به لرزه افتاده است. حجابش را جلو می‌کشید و نفسش را در سینه حبس می‌کرد تا از گزندشان در امان باشد.

بچه‌ها ممکن است درکی از زیستن تحت لوای یک رژیم استبدادی نداشته باشند، ولی من این موضوع را درک کرده بودم و به خطراتش هم واقف بودم و می‌دانستم که زندگی خصوصی ما دنیایی پنهانی است که در خانه‌هایمان ساخته‌ایم و پر است از همه‌ی ممنوعه‌ها از فیلم و موسیقی گرفته تا رقص و آواز زنان و بوی ویسکی.

تنش شدید بین زندگی خصوصی و عمومی در ایران، بین شادخواری که در ذات ایرانیان است و سرکوب یک جمهوری استبدادی، برای بسیاری تحمل‌پذیر نبود. پس از انقلاب اسلامی، زنان ایرانی یک شبه از دامن کوتاه به چادر و حجاب پرت شدند. از مهمانی‌ در باشگاه‌های شبانه به محرومیت از هر گونه اِبراز فیزیکی احساسات، مانند رقصیدن و آواز خواندن، رسیدند.

شادی بخش جدایی‌ناپذیری از فرهنگ ایرانی است، از شعر فارسی درباره‌ی عشق و شراب و رقص تا رنگ‌های نشاط‌آور هنر کهن ایرانی تا جشن‌های عروسی ما که در کل هنر شگفت ما هنر جشن است. ایرانیان به مهربانی، مهمان‌نوازی، عشق به داستان‌سرایی، و زبان شکرین فارسی و تاریخ پر جنب و جوش خود شهره‌اند. بزرگترین جنایت جمهوری اسلامی تلاش برای نابودی این فرهنگ بوده است.

تقریبا هر تابستان بعد از مهاجرتمان به ایران برمی‌گشتم. بدون هیچ خانواده‌ای در تورنتو، مشتاق عشق سرشاری بودم که به محض ورودم به تهران ازش لبریز می‌شدم. وقتی کوچک‌تر بودم، منتظر روزهای طولانی تابستان بودم تا با بچه‌های فامیل بازی کنیم: از فیلم‌ دیدن گرفته تا آب‌بازی و شعبده‌بازی و ورق‌بازی. یکی از بهترین خاطراتم زمان‌هایی بود که کل خانواده دور هم حلقه می‌زدیم و ورق‌بازی می‌کردیم. البته که این ورق‌ها هم غیرقانونی بود.

بزرگ‌تر که شدم با زندگی شبانه پنهانی در تهران در قالب مهمانی‌های خانگی آشنا شدم. ما ودکا می‌نوشیدیم و موسیقی هیپ‌هاپ زیرزمینی ایرانی گوش می‌کردیم. مهمانی‌ها مختلط بود و با موسیقی ممنوعه و مشروبات ممنوعه و زنانی که هر چه دلشان می‌خواست به تن داشتند. این همه چیز غیرقانونی خودش هیجان‌آور بود.

گزمه‌های حکومت گاهی به این مهمانی‌ها می‌ریختند و همه را دستگیر می‌کردند و شلاق و زندان و جریمه از عواقب این رفتار بود. به عنوان یک ایرانی دوتابعیتی از این بگیروببندها در هراس بودم، ولی ترس خود را مهار می‌کردم. برای خانواده و دوستانم که در نظام ظالمانه‌ی مدرسه بزرگ شده بودند و نمی‌توانستند حتی موهای خود را نشان دهند، ابروهای خود را بردارند، لاک بزنند و بار سنگین ایدئولوژی مذهبی را هر روز بر دوششان حس می‌کردند، این مهمانی‌ها یک ضرورت بود. ترس عاملی است که رژیم برای کنترل توده‌ها به کار می‌برد و در برابر این، شادی ابزاری برای بقاست.

اول باری که به ایران آزاد فکر کردم در جریان جنبش سبز بود و این درست همزمان شد با فارغ‌التحصیلی‌ام از دانشگاه و جست‌وجویم برای جایگاه هنری‌ام. تصمیم گرفتم در مورد جنایات جمهوری اسلامی حرف بزنم و کارم را وقف آموزش فرهنگ ایرانی به غرب کنم، به این امید که ایران بیش از مردان شیطانی که خانم آوروسکین کشورم را به آنها تقلیل داده بود، به خاطر فرهنگ شادی خود شناخته شود.

از این روز بیش از ۱۲ سال گذشته است و اکنون دوباره خیزشی سرتاسری همه‌ی ایران را درنوردیده است و از آن زمان تا امروز تصاویری دیده‌ام که ای کاش نمی‌دیدمشان. البته که در کنار هر تصویر وحشیانه کسانی نیز بوده‌اند که غرورم را سرشار کرده‌اند: دختران مدرسه‌ای که در کلاس‌های درسشان آواز می‌خوانند و زنان با موسیقی نوازندگان خیابانی در پارک‌های عمومی و مترو می‌رقصند، همه بدون حجاب اجباری و همه در معرض خطر مرگ. هزاران هزار نفر در زاهدان هر جمعه برای آزادی ایران راهپیمایی می‌کنند. زنان زیبا از فاصله‌ی نزدیک به طور عمد به چشمانشان شلیک می‌شود و با این حال لبخند می‌زنند و می‌گویند که آزادی ارزش این را دارد که برایش بجنگند و از حق انسانی‌شان دفاع کنند.

من سرشام از دلاوری، شجاعت بی‌بدیل و استواری‌شان و در این جا خود را در کنار آنها می‌دانم و در ماتم و شادی‌شان شریکم. بارقه‌ی امیدی که به ایران آزاد در دلم داشتم اینک به آتشی فروزان بدل گشته که از دلاوری ایرانیان زبانه می‌کشد. مدام در این تصورم که موهایم در دست باد است و شانه‌هایم در نوازش آفتاب و با همه‌ی کسانی که دوستشان دارم می‌نوشم، جامی از شراب، و می‌رقصم در خیابان‌ها به همراه میلیون‌ها زن ایرانی در جشنی که به افتخار ریشه داشتن از این خاک برپاست.

آن روز نزدیک‌تر از همیشه است و هیچ چیز در این جهان شادی‌آورتر از این لحظه برای من نخواهد بود.»

برچسب ها:

ارسال نظرات