آریانا؛ داستان: درد غربت

آریانا؛ داستان: درد غربت

جمیله هاشمی

فصل رنگین‌کمان خزان کانادا که آخرین نفس‌هایش را می‌کشید، آدم را به یاد قوس قزح کامل می‌انداخت. در سرک عریض و طویل شیربروک کانادا گرم تماشای این کرشمه‌ای قدرت بودیم که پسرم پیشنهاد کرد تا به دیدن مهاجر تازه‌واردی که بعد از ده سال انتظار در ملک دیگر با شوهرش پیوسته بود، برویم. این کار هرروز ما بود که با تازه‌رسیده‌ها از راه رسیدگی می‌کردیم. این بار حس عجیبی داشتم. ده سال انتظار...؟ مگر چرا...؟ باوجودی که همیشه خوش داشتم به تازه‌واردان رسیدگی نمایم و سهم و بخشی را که خدا برایم داده، همراه آنها نیز شریک بسازم؛ جالب بودن قضیه آنها بر هیجاناتم افزود که باید زودتر به دیدن آنها بروم. همراه باسیت ظرفی که از فروشگاه میان راه سفر خویش خریدیم، به آپارتمان آن‌ها وارد شدیم. طبعی است که وضعیت عمومی آپارتمان به‌مثابه‌ای هر تازه‌واردی تعریف چندانی نداشت. مگر باز هم مادر فامیل از برآشفتگی خانه‌ای‌شان حس بدی داشت. او سعی می‌کرد نداشته‌هایش را به شکلی توجیه نماید. برایم عجیب‌تر جلوه کرد. به‌مجرد وارد شدن ما گفت:

می‌بخشید که ما مبل و فرنیچر درست نداریم. هر چیز داشتیم؛ یعنی نادیده نیستیم و زندگی خوبی را سپری نموده‌ایم. توجه من بیشتر بالای عجیب بودن قصه ایشان این بود که چرا ده سال انتظار کشیدند در حالی که شوهرش قبول شده‌ای کانادا بود؟ به مصداق متل قدیم از گپ گپ می برآید. در خلال صحبت‌ها با عجایبات دیگر روبه‌رو می‌شدم. با دیدن خانم میان‌سالی به سن و سال خودم که پله‌های بالاتر از پنجاه سالگی را طی می‌کردیم ذهنم درگیر شد. به‌خصوص که گفت:

ما پنهان از شوهرم تکت گرفتیم و به کانادا آمدیم. مدت یک هفته به‌منظور تعقیب او در هوتلی مسکن گزین شدیم. بازهم عجیب... پسرم تبسم نموده گفت:

ها خبر دارم. بیچاره شوهرت... پرسیدم:

نگفتید، چرا ده سال آمدنتان طول کشید و باز بدون اطلاع شوهر به کانادا آمدید...؟ زن که بار دیگر چشمان شهلا و بزرگش را به چار اطراف اتاق نشمین خویش گشتاند گفت:

شاید دل‌تنگ شوید که ما هنوز هیچ‌چیز نداریم. به هر صورت تصور دیروز ما برخلاف امروز ماست که همین اکنون شوهرم واقعاً مریض شده. می‌بینید. از درزهای این پرده هراس دارد تا کسی ما را نبیند. راستش سر من خلاص نشد. باوجودی که وضعیت ظاهری خودشان از دید اول به تازه‌وارد شباهت نداشت ولی خانم و اولادش خیلی ناآرام بودند. یکسره به سر و روی و لباس خود دست می‌زدند و کمبودات اتاق و طرز زندگی خویش را به رنگی پیش می‌کشیدند. گوی با سیال و شریکی مواجه شده‌اند که حس کمبودی‌شان را نباید بفهمد یا پربارتر از دیگران به چشم بخورند. چه می‌دانم شاید من اشتباه متوجه شده بودم. دو دختر جوان و یک پسر نوجوان که سیاهی پشت لبش حکایت از بهار عمرش می‌نمود، با ما مسافه نموده در اتاق نشستند. یک‌دم خاموش نمی‌شدند و یکی بعد دیگری بلافاصله پسرم را سؤال‌پیچ نموده هریک مشکل خودش را پیش می‌کرد و تلاش داشت برای خودش معلومات به دست بی آورد. عجیب!

یعنی چی...؟ وقتی مادر فامیل گفت:

پسر جوانم قربانی دربه‌دری‌های این مرد شد. از بام افتاد و مرد. مو بر اندامم راست شد. سرم داغ آمد و حس دل‌تنگی برایم دست داد. با کنجکاوی ازش پرسیدم:

مگر چرا و در کجا؟ زن چون کسانی که سالیان دراز با ما آشنایی داشته باشد، بدون پنهان‌کاری گفت:

از درد روزگار و مهاجرت در مُلک بیگانه و ناآشنا. دختر بزرگ‌ترش که در حدود هفده یا هژده ساله می‌نمود، مادرش را دروغ‌گو گفت و در پی ترمیم حرف‌های او شده گفت:

چرا دروغ می‌گویی، از دست همین بابه، برادرکم خودش را کشت. بدنم وزوز کرد و به یاد گذشته‌های خودم افتادم که تصور عجیب از خارج داشتیم، وحشت، ترس، بدگمانی، ناباوری، ناتوانی و ناشی بودن... فقط شنیده بودیم که غربی‌ها مست و لایعقل هستند، آزادی‌شان بیشتر به لاقیدی می‌ماند تا... سخت از آنها می‌ترسیدم. گویی شهر چور باشد و ما را...؟

زن مسلسل حرف می‌زد. نفسم بند آمد، هوای خفقان‌آور آن کانتینر لعنتی... این شوک همیشگی‌ام بود. همین‌که کسی از مشکلات خود حرف می‌زد، حوادث گذشته مقابل چشمانم سبزمی شد. آنگاه بدون موقعیت زمانی و مکانی هم‌سفران بی‌دفاعم را به شمول همسر و پنج طفل خودم را در دیوارهای آهنی و بسته‌ای کانتینر حبس می‌دیدم. حس می‌کردم همه‌ای ما به هوای تازه‌ای که بی‌دریغ بیرون از کانتینر می‌وزید، احتیاج داشتیم. می‌دیدم پیش چشمان خودم با عجز و ناتوانی برای زنده ماندن تلاش می‌نمودند و سرانجام به کابوس مرگ تسلیم می‌شدند. راید پسرم حالت مرا بهتر از همه می‌فهمید. به دادم رسید و گفت:

همین است درد مهاجرت و دور از خانه و ما و خود آدم...، نمی‌شود کاری کرد، ما از بدترهایش را دیده‌ایم. از سایه خویش می‌ترسیدیم و نسبت به همه نا باور و بدگمان بودیم. بعد بازوی مرا گرفته گفت:

مادر! بگذشته گذشت زو مکن یاد – امروز مده به مفت بر باد. مگر خودت ستون دل من نشدی و وعده ندادی که دروازه‌ای درد و غم گذشته‌ای خویش رامی بندیم؟ نگفتی که بعد از این دوای درد ما را در خدمت مهاجرین تازه‌وارد جستجو می‌کنیم؟ اینک تازه‌واردی که بیشتر از من و تو صدمه دیده تا اینجا رسیده است. تکانی به خودم داده و گوش‌هایم را تیزتر کردم، تبسم ساختگی لبانم را شگوفا نمود و گفتم:

معذرت می‌خواهم. گذشته‌ای تلخ دو دسته بر من چسپیده و رهایم نمی‌کند. مگر پدر جانت چه گناه کرد که...؟ زن گفت:

او بیچاره ده سال نفهمید که ما چه می‌خواهیم. حتی به همان خاطر تعقیبش می‌کردیم که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش نباشد. دختر خوردتر میان حرف مادر دویده گفت:

یک ماه و یک هفته می‌شود اینجا آمده‌ایم و به هیچ آرزوی خویش نرسیده‌ایم... مادر! مگر فراموش کردی که یک هفته پنهان از بابیم در هوتل بسر بردیم... یعنی چرا؟ زن بدون اینکه به دخترش نگاه کند، گفت:

امان از دست این اولاد افسقال... همین‌ها باعث شدند که من بی‌خبر از شوهرم کانادا بیایم و در هوتل اتاق بگیرم. پرسیدم:

مگر شوهر شما خانه نداشت که...؟ پسر فامیل خراسک گلویش را لمس نموده گفت:

پدرم ده سال قبل کانادا آمده بود و هیچ کار ما را پیش نمی‌برد. مادر مانند کسانی که بالای زخم دلش دست مانده باشی، با شتاب میان حرف پسرش پرید و گفت:

ها. راست میگه. ده سال قبل بنابر وضعیت خراب و ناامنی طاقت‌فرسای کابل، شوهرم کانادا آمد و ما را به هند فرستاد تا کارهای بعدی در کشور دومی به‌پیش برود. ده سال تمام در هندوستان با اسناد غیرقانونی و ترس‌ولرز پولیس هند بار و پندک به دوش زندگی را سپری کردیم. انتظار نزدیک ما به دورهای دور انجامید و بدون آمادگی ده سال از عمر ما به دربه‌دری گذشت. ولی...

سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. تا پسرم خواست سکوت را بشکند، مادر خانواده آهی طویلی کشیده افزود:

ما به تصور اینکه کانادا می‌رویم همه لباس‌ها و اجناس قدیمی خویش را دور انداخته و قیافه‌ای مسافرین خارجی را به خود گرفتیم. به اقوام و خویشاوندان که حسرت می‌خوردند؛ که ما خارجی می‌شویم افاده‌فروشی نموده هم‌وغم ما شیک‌پوشی و ایله خرچی بود. از همه بیشتر دختر شوهردارم به همه ژست می‌فروخت که مادرم دالر مصرف می‌کند و بابیم در خارج است، حس حسادت دیگران را تحریک می‌نمود. پدر اولاد هرقدر پول می‌فرستاد به خرچ ما می‌رفت و فنا می‌شد. پسر بزرگم که تازه پشت لب سیاه کرده بود، شانه‌هایش را بالا می‌انداخت که ما دیگر آن افغان دیروز نیستیم که خاک بخوریم و بوت‌های ما نصف پاهای ما را بپوشاند، حالا خارج می‌رویم و زندگی مدرنی در انتظار ما است. اولاد به مد روز لباس می‌خواستند و خودم هم خیالات بلند بالایی بر سر می‌پروراندم. فکر می‌کردم پول در شاخ درختان کانادا آویزان است؛ بی‌دریغ مصرف می‌کردیم. تصور اینکه خارج آزادی‌های بی‌قیدوشرط دارد و مردان زود از راه به در می‌شوند، خونم را به جوش می‌آورد. این اندیشه‌ای ویران کن دغدغه‌ای شب و روزم شده بود. همان بود که همیش از وی پول می‌خواستم و بی‌دریغ مصرف می‌کردم. تا پولدار نشود و بالای من امباق نیاورد...! محمود هم ناچار بود، هرقدر پولی که به دست می‌آورد به ما روان نماید. تا اینکه بالای آتش دل ما آب یخ پاشیده شد و کار ما از سال گذشت و به سالیان رسید و لحظات ما چشم‌به‌راهی، نگرانی و تشویش شد. پسر بزرگم که از همه‌ای ما بیشتر احساساتی و اسیر خیالات لجام‌گسیخته‌ای جوانی بود، نزد دوست و آشنا شرمنده شده و به کشیدن دخانیات رو آورد. آغاز بدبختی ما از همان‌جا اوج گرفت و گسترش یافت. پولیس هندوستان پسرم را به بهانه‌ای دستگیر کرد که سرم به سنگ خورد و فهمیدم که درد دارد و بد درد هم داشت. شما می‌دانید که اولاد نقطه‌ضعف مادر و پدر است؛ هرچه پول و زیورات که داشتم به پولیس داده به شهر دیگری فرار نمودیم. ولی بازهم؛ از آن روز به بعد پای منحوس پولیس به زندگی ما باز شد و برای پولیس هندوستان گاو شیری شدیم. خدا نجات بدهد؛ پولیس هند و پاکستان آدم را پوست می‌کند. در شهر دیگری که فرار نموده بودیم، بازهم ناچار شدیم زندگی مجللی دست و پا کنیم تا مضحکه‌ای سیال و شریک نشویم.

پسرم را به مردی که ادعای دین‌داری می‌کرد سپردم که حداقل به باور دینی تربیت شود و از خدا بترسد که از استعمال دخانیات فاصله بگیرد. نگو که مرد به ضم خودش عالم، از آن هدفمند‌هایش بود؛ در ظرف شش ماه چنان پسرم را مغزشویی نمود که نشست و برخاست ما به نظرش غیر اسلامی می‌آمد و بر آسمان و ریسمان خورده می‌گرفت، حتی حاضر شده بود که واسکت انتحاری بپوشد و... او خیلی اندک رنج و احساس شده بود که با همه سر جنگ و دعوا داشت؛ این حلال است و آن حرام گفته، شیرینی آرامی را به کام ما زهر ساخته بود. رفته‌رفته دانستیم که علی‌آباد یک شهر است ولی از دیوانه‌خانه آن خبر نداشتیم!

خود من آن‌چنان غرق کشمکش‌های روزگار شدم که عنان اختیار و مدیریت مادری از دستم رفت و وضع ناهنجار خانواده باعث شد که جلو زبان دختر و پسر دیگر را نیز گرفته نتوانم. هر یک از چاک دهنشان حرف‌ها و کنایه‌های سنگین بارم می‌کردند، پدرشان را به سهل‌انگاری متهم می‌نمودند که حوصله‌ام سر می‌رفت. همان بود که تحت تأثیر حرف و سخن این و آن قرار گرفتم و اجازه دادم هسته شکاکی در دلم بیخ و بن بیشتر و ریشه‌دارتر بگیرد، شاخ و پنجه بکشید و به درخت بزرگ و تنومند عقده و کدورت مبدل گردد. بی‌خبر از آنکه اعصاب پدر اولاد چنان دست‌خوش بحران و طوفان‌های مدهش گردیده بود که حالا راه علاج را گم کرده‌ایم و همین حالا تقاصش را پس می‌دهیم. او خون همه‌ای ما را به شیشه ساخته است. همین اکنون او بالای همه‌چیز بی‌اعتبار است. چقدر سخت است روزها منتظر مرد خانه باشی، همین‌که وارد آپارتمان شد، درزهای درو پنجره را بپاید و اتاق‌ها را چک کند و سلامت را به دو و دشنام پاسخ بدهد.

مثلیکه هنوز هم سر من درست بازنه شده باشد، از خانم پرسیدم:

من نفهمیدم که کار شما چرا ده سال طول کشید، در حالی که...؟ به‌عوض زن پسرم گفت:

ناشی بودن در غربت کارش را کرد و محمود خان در خلای فکری عجیبی گیر ماند؛ یعنی اینکه در پر کردن فورمش اشتباه نمود و به حرف سربالای افیسر امیگریشن اکتفا نمود که برایش گفته بود: «کارهای خودت را با فامیل یکجا پیش ببریم؟» به خاطری که برای محمود زودتر اجازه‌ای کار بدهند، جواب داده بود؛ نه. غافل از اینکه برای شروع کارهای خانواده‌اش باید دوباره درخواست می‌داد. وی بی‌خبر از پروسه‌ای کاری بی‌غم نشست و منتظر ماند. خانم که وضعیت درهم و برهمی داشت میان حرف راید پریده گفت:

حالا هرچی، اینجا هرچه بود، ما در هندوستان تصورات دیگری از شوهرم داشتیم؛ دختر کلانم با شوهرش دست به یکی کرده نخستین جرقه‌ای شک را بر دل من پرتاب کرد:

-کار همه مهاجرین یک یا دو سال را می‌گیرد ولی از شما شاید علت دیگری داشته باشد واو سرگرم معاشقه بازی باشد.

 از تعجب دهنم باز ماند. پرسیدم:

یعنی اینکه در زندگی شما زن دیگری آمده بود...؟ پسرم خندیده گفت:

نه بابا؛ بی‌چاره محمود خان سر خاریدن بی‌کار نمی‌شد، چه رسد که... او باید شب و روز کار می‌کرد تا برای اینها پول بفرستد. او بعد از مرگ ناگهانی پسرش صحتش را از دست داد، ولی بازهم کارکرد. زن آه کشیده گفت:

راست گفته‌اند «از دل برود هر آنکه از دیده برفت.» ما چی می‌فهمیدیم. بیچاره شوهرم... دختر خورد تمسخر نموده با شتاب دنباله حرف‌های مادر را گرفت و گفت:

راستش این بود که مادرم به خاطر اینکه مچ پدرم را بگیرد و غافل‌گیرش نماید، پنهان از او سفر نموده یک هفته در هوتل ماندیم! زن تبسم نمود و گفت:

هر زن به‌جای من می‌بود، همین فکر را می‌کرد. همین‌طور نیست؟! بهر حال ما در همین خیالات غوطه‌ور بودیم که وضعیت روحی پسر جوانم روز به روز بدتر شد و سرانجام از بام افتاد و جان به جان‌آفرین داد. تحمل همچو حادثه‌ای هول ناک برای یک مادر تنها کار آسانی نبود. غمم صدچندان شد و کاخی که از خشت خشت شک و ناباوری ساخته بودم مملو از نفرت گردید. تا اینکه بعد از ده سال انتظار و دربه‌دری، ورق‌های از کانادا آمد که باید رفته وانتریو بدهیم. کارها راهش را یافت و پنهان از محمود تکت گرفتیم و عازم اینجا شدیم. از بس عقده‌مند شده بودم؛ پول، زیورات و باقی‌مانده اموال و اجناس قیمتی خویش را به خواهران و دخترم سپردم و خودم را اینجا رسانیدم. وقتی به محمود زنگ زدیم که آدرس بفرستد، خیلی شوکه شد و با ناباوری گفت:

فعلاً در کار هستم هر وقت آمدید این آدرسم است. به‌منظور گرفتن انتقام و غافل‌گیر نمودن وی راساً وارد آپارتمان وی شدیم. دختر شیک‌پوش خانواده خنده‌ای بلندی نموده گفت:

آن‌وقت فهمیدیم که گپ از چی قرار است. اتاق پدرم با زبان گویا فریاد می‌زد که...زن آه دل‌خراشی کشیده گفت:

ها، بیچاره شوهرم... با شرمساری دیده بر زمین دوختیم. بلی، آتشی را که خودم به دلم روشن کرده بودم، همین اکنون دامن همه‌ای ما را گرفته است. پسرم تبسم نموده گفت:

محمود خان که مرگ پسر جوانش قامت او را شکسته بود و به گذشت ده سال عمر خودش و خانواده‌اش افسوس می‌خورد، به حالتی بدی زندگی می‌کرد. او دوباره به امیگریشن مراجعه کرد و تلاش بی‌حد به خرچ داد تا کار اینها سُر گرفت. حتی وقت سر و سامان دادن به خودش را نیز از یاد برده بود. درنتیجه محمود خان به یک مرد مالیخولیایی مبدل شده که بر همه می‌تازد و شک دارد.

یعنی چه؛ دردم از خدا و گله‌ام از همسایه...؟ نمی‌دانستم کی را مقصر بدانم؟ مادر را که در مُلک بیگانه و یک‌مشت آدم‌های فرصت‌طلب اولاد داری وگذاره کرد، پدر را که ده سال انتظار فامیل کمرش را خم نمود و شب و روزش را به فکر پول سپری کرد، کارمندان بی‌ملاحظه‌ای امیگریشن را که درکِ چندانی از درد جانکاه نابلدی و غربت نداشتند، سوتفاهمات زبانی یا زمینه‌سازان ناامنی را که بر ویران نمودن آشیانه‌های آدم‌ها رول داشتند و حق مسلم انسان‌ها را ازایشان می‌گرفتند؟ صرف می‌دانستم که همه اعضای فامیل هنوز هم در شوک هستند و ترس و وهم ده سال دربه‌دری در رگ و پوستشان داغ ماندگار گذاشته است. روح همه‌ای‌شان سرسام است و هنوز هم بر یکدیگر بدگمان‌اند و نا باور. پسرم میان افکارم دوید، تسلسل را گسست و گفت:

این بود اساس و تهداب این همه مشکلات و دربه‌دری، دردی از هزاران درد و غم غربت و ناشی بودن تازه‌واردین بینوا...دلم برای آنها برای خودم و همه بی‌خبران غربت‌زده سوخت. ناچار به زن که هنوز هم خیلی عصبی بود. گفتم:

خواهر جان! تو میدانی که ده سال گذشته را هرگز واپس آورده نمی‌توانی. عمر به‌سان آب رفته می‌رود و عقبش را نگاه نمی‌کند. بزرگان گفته‌اند:

«در بهم زدن آرامش آدمی زاد فقط کافی است که شیطان یک گلی به آب بی اندازد.» عنان سرنوشت شما هم به دست شیطان زمان افتاد که گلی به آب بی اندازد و شوری در دل هریکتان برپا نماید. از سرگردانی شما تا حالت بد شوهرتان، تقصیر هیچ‌یک شما نیست. ماهر یک این درد بی‌درمان غربت را بار بار تجربه نموده‌ایم. ماهم ماتم‌زده‌ای همین کاروان بوده‌ایم و با تمام وجود خویش تاوان ترک وطن و عزیزان خود را داده‌ایم. شوهرتان به دلسوزی قابل‌درکی احتیاج دارد. او روحاً و جسماً ضربه خورده است. حالا تنها تو می‌توانی او را برگردانی و مداوایش کنی. در غیر آن... سعی کن که برگردد و واقعیت را قبول کند که همه‌ای‌تان قربانی دشواری‌های غربت شده‌اید. پیش بردن عرابه‌ای سنگین زندگی به‌تنهایی خیلی دشوار است. شما به وجود او ضرورت دارید. انسان‌ها موجودات اجتماعی می‌باشند. تک رویی و فردگرایی به آنها نمی‌زیبد و نه می‌سازد. هر فرد آفریده‌ای تک بالی است که برای پروازش به بال کمکی نیاز دارد. تو باید برای شوهرت بالی شوی که او توان پرواز دوباره را دریابد و به پذیرش حقایقی برسد که باعث بر بادی ده سال عمر همه‌ای‌تان شده است؛ یعنی کوشش کنید، وی با مشکلاتی که روانش را خدشه‌دار ساخته مواجه شود و آشتی نماید. هرچه تقدیر بخواهد همان می‌شود. زن در حالی که اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کرد، آه کشید و گفت:

پس ماچی...؟ من او را مداوا نمایم، خودم چی...؟ باز پرنده افکارم به ته ای آن آب‌های مواج و خشمگین یونان پرید که از یک کشتی پر آدم‌ها فقط من و راید پسرم و سه فرد دیگر نجات یافتیم بقیه... چشمانم راه کشید؛ پسرم ذهن مرا خواند و با شتاب طلسم سکوت را چنین شکست:

و ما در همان کشتی دو خواهر و یک برادرم را از دست دادیم... بیایید تقدیر را خود ما بسازیم. هرگاه از درد جان‌گداز مهاجرین دیگر باخبر شوید به قول شاعر خواهید گفت؛ «آنچه گفتی ز دلم بود ولی کم گفتی...» خود غربت را ناشناختگی می‌گویند. همین است درد غربت و ناهنجاری‌های زندگی غریب...

چار باید زیستن ناچار باید زیستن... همین مادر من را که می‌بینی و چون کوه پشتم ایستاده است، سخت‌ترین حالات را به چشمان خودش دیده... آه از نهادم برآمد برای تسلای خاطر آنها گفتم:

بلی خواهر جان! بازی‌های تقدیر را نمی‌توان مهار کرد. گویند: «پیش طبیب چی می‌روی پیش سرگذشت برو.» من سرگذشت تو و تعداد زیادی از تارکین وطن هستم. بدنم آتش می‌گیرد ولی زمانی که از خود بدترها را می‌بینم تسکین شده و دست به دامن صبرمی زنم. به خیال من، آرامش زندگی را باید در میان دیگران که جزء ذات خود آدمی است، جستجو کرد. ما همه نیازمند یافتن پر و بال برای زیستن استیم. زن آه طولانی کشیده گفت:

راست می‌گویید. تنهایی به خدامی زیبد. گفتم:

بلی. من این حالات را به مشقت سپری نموده‌ام که درنتیجه ناچار به تسلیم شدم و سعی کردم در جمع هم‌وطنانم بروم و درد خود را با آنها تقسیم کنم. فراموشی خاطرات تلخ گذشته را در میان دیگران میسر بسازم. درد انسان کایش میابد که در میان کسانی باشد که پاهایش آبله ریز همان راهی است که تو طی نموده‌ای. کسانی که همه از یک سوراخ گزیده شده و ناگزیر به ترک مهین ما شده‌اند. باید در کنار هم بود و به هم دیگر بال پرواز شد.

زن با چشمان مملو از اشک به در و دیوار دلگیر آپارتمان خود نگاهی گذرایی نمود، عقده گلویم را فشرد. پسرم مثل همیشه حالت غم‌انگیز را خواند و گفت:

بلی، حوادث مهاجرتی مثل همه رخدادهای زندگی سرهم شده زیر قدم‌های کاروان تاریخ فشرده می‌شود و فقط خاطره‌ای از آن باقی می‌ماند. دست محبت به بازوی پسرم کشیدم.

ما بنده‌ایم و ناتوان، باز هم باید تسلیم این فرد شاعر شد. ٰ

هرچه دلم خواست نه آن می‌شود

هرچه خدا خواست همان می‌شود.

گذشت زمان بهترین پرستار است که همه دردها و زخم‌ها را مداوا می‌کند. در همین لحظات غم‌انگیز دروازه‌ای آپارتمان به‌شدت باز شد و محمود خان با رنگ پریده، قیافه‌ای غبارآلود و ریش انبوده و لبان زنگ بسته وارد شد. طرف راید رفت و یخن او را گرفته با دو و دشنام گفت:

خوب می‌دانم که به زن من چشم دوخته‌ای و از غیابت من استفاده نموده و اینجا میایی... خانمش بازوی وی را گرفته به آهستگی گفت:

این راید است که تمام اسناد ترا درست نمود و برای ما کمک کرد. مرد غضب‌آلود طرف زنش دیده گفت:

 برخیز دروازه‌ها را بسته کن که پولیس می‌آید. زن بازویش را گرفته گفت:

همه‌جا بسته است بیا برویم به اتاق‌خوابت... مرد چو بره‌ای رام شده همراه زنش رفت.

برچسب ها:

ارسال نظرات