همه اخبار 4,692 خبر

داستان کوتاه: در انتظار پدر

فرزانه با چشمان کوچک و پر پشت نگاه عمیقی کرد و به خوبی دانست که عروس زیبا و قد بلند مادرش است. بیشتر علاقه مند شنیدن گپ‌های زن شد و زن هم به مرادش رسید و ادامه داد: (تو سه ماه داشتی که مادرت سر مخالفت را با پدرت یعنی حبیب آغاز کرد و او را از خود راند و ترا هم از آغوش پدر دور نمود. اما اکنون پدرت تچارت پیشه‌ای بزرگ و سرشناسی شده و درکشور اطریش زندگی می‌کند. من به افغانستان آمده ام تا ترا به پدرت معرفی کرده و نزدش ببرم.)