نویسنده: امیرعلی علوی
من در شبی از پاییز مونترال به تماشای نمایشی از آثار استاد بهرام بیضایی رفتم؛ نمایش افرا، یا روز میگذرد؛ به کارگردانی علی پیروزنیا در یکم نوامبر ۲۰۲۵ در مونترال، با اشتیاقی که معمولاً برای دیدن تئاتر واقعی دارم، نه تمرین عمومی یک گروه بیهدایت.
اما آنچه دیدم، بیشتر شبیه مراسم عزاداری برای تئاتر بود تا اجرای آن. بازیگرانی پرانرژی در برابر فاجعهای به نام «کارگردانی و طراحی صحنه» ایستاده بودند؛ فاجعهای که با هر تغییر میزانسن، بیشتر خود را عریان میکرد.
از عجایب اجرا، واگذاری جابهجایی وسایل صحنه به بازیگران بود؛ حرکاتی ناهماهنگ که با صدای تقتق کفشها و بینظمی حرکتی، سکوت و تمرکز تماشاگر را در لحظه فرو میپاشاند. گویی کارگردان عمداً خواسته بود چلمن میرزا شیرین عقل، در همان شکل و شمایل صحنهی پیشین، ناگهان دست به جابجایی میز و صندلی بزند؛ تصویری که نه در منطق میزانسن میگنجید و نه در چارچوب دراماتیک اثر معنا داشت. چنین تصمیمی نه تنها از تمرکز بازیگر میکاست، بلکه با شکستن ریتم و تداوم صحنه، جهان اثر را از درون متلاشی میکرد.نه از نظم خبری بود، نه از طراحی. فقط تقلایی خاموش میان بینوری و بیهدایتی.
در پشت سر بازیگران، پردهای نصب شده بود که تصاویر پروژکتوری بر آن نقش میبست تا حالوهوای صحنهها را القا کند؛ ایدهای که شاید میتوانست زیبا باشد، اگر درست اجرا میشد. اما پخش تصاویر اشتباه و بی ربط در میانهی گفتوگویی سنگین، فقط می توانست از فرط بیسلیقگیکارگردان حکایت کند. انگار پرده هم از فرط شرم تصمیم گرفته بود به هر تصویر پناه ببرد جز تصویر درست.
اما فاجعهی اصلی همچنان نورپردازی بود. در تئاتر، نور باید جان ببخشد؛ در این نمایش، نور نقش جلاد را بازی میکرد. چهرهی بازیگران یا در تاریکی غرق میشد یا از زاویهای چنان نادرست روشن میشد که از انسان به سایه میرسیدند. گویی نور مأمور بود شخصیتها را حذف کند، نه به آنها جان بدهد.در این میان، نوری آبیرنگ برای چند ثانیه ظاهر شد؛ نه استعاره، نه معنا، فقط اشتباهی پررنگ در کارنامهی تاریکی.
موسیقی بین تغییر میزانسنها گاه یادآور تئاترهای لالهزاری بود و گاه تداعیکنندهی هیاهوی شهربازی؛ صداهایی شلوغ و بیهویت که نه کمک به فضا میکردند، نه به حس. اما نباید از حق گذشت که تنها جایی که موسیقی واقعاً زیبا و بهجا بود، لحظهای بود نزدیک پایان نمایش؛ همانجا که در لحظهی در خودشکستن خانم شازده پخش شد و برای نخستینبار صحنه را دراماتیک کرد؛ کوتاه، اما تأثیرگذار، مثل آخرین تپش قلب نمایشی که دیگر رمقی نداشت.
و با همهی اینها، وقتی نمایش تمام شد، تماشاگران چند دقیقهای دست زدند. شاید از ادب، شاید از رحم. بعد، بسیاری از آنان روی صحنه رفتند تا به همان بازیگران شریف و خسته تبریک بگویند، همانهایی که در میانهی این تاریکی، تنها نقطهی روشن نمایش بودند.
من اما در میان تشویقها فقط به این فکر میکردم: اگر استاد بیضایی این اجرا را میدید، سکوت نمیکرد. احتمالاً با همان آرامش تلخش میگفت: «نور را خاموش کنید، این تئاتر نیست.»

ارسال نظرات