انتشارات آسمانا در تورنتو اعلام کرد:

فرار از مجتمع دخترانه، از محبوبه موسوی منتشر شد

فرار از مجتمع دخترانه، از محبوبه موسوی منتشر شد
طرح روی جلد رمان فرار از مجتمع دخترانه و تصویر نویسنده، خانم محبوبه موسوی

بریده‌ای از رمان: پیرزن، با عصای بلند چوبینش، پیشاپیش همه بود و در آهستگی‌ قدم‌هایش هم انگار تند راه می‌رفت. آیدا از حیاط رفت بیرون و در را به روی ممدعلی بست و تکیه داد به در تا برسند. دوباره باز کرد و رفت داخل و از لای در به آنها که مورچه‌وار و با طمأنینه پیش می‌آمدند، خیره شد. نزدیک‌تر که رسیدند گفت: «من چیزی ندارم اینجا.»

 

 

درباره رمان:
بی‌آبی، فرونشست زمین، ترس و تعقیب و گریز دست به دست هم داده است تا شهری را بهم بریزد که دخترانش در ناکجاآبادی در حاشیه‌ی شهر بزرگ، در محاصره‌ی خشکسالی و زباله، ساکن مجتمعی زندان‌مانند، ترس را به اعماق جان می‌کشند و از اندیشه‌ی فرار برای خود رؤیا می‌سازند، بی‌خبر از اینکه مدت‌هاست در شهر بزرگ بسیارانی،  یا از تجسس مأموران و یا از بیم دستگیر شدن، در حال گریزند . در آخرالزمان چنین سرزمینی معجزه از درون خانه رخ می‌دهد، ساختمان خانه‌ای قدیمی که حالا تبدیل به مجتمع- زندان دختران بدسرپرست شده است.

 

محبوبه موسوی

محبوبه موسوی، معلم پیشین، نویسنده و پژوهشگر ادبی اهل نیشابور است. در دانشگاه، تاریخ خوانده است و اولین فعالیت ادبی‌اش انتشار داستانی برای گروه سنی الف بوده است با اقتباس از داستان «زال و سیمرغ» شاهنامه به نام «یک پرنده، یک پسر» که در سال 1381 شمسی منتشر شد. سپس به همکاری با ناشران خراسان در زمینه‌ی ترجمه و ویرایش پرداخت و سال 1386، اولین ترجمه او از روی اثری از «ناتالی بابیت»، نویسنده‌ی کانادایی به نام «زندگی ابدی خانواده تاک» منتشر شد. اولین رمان او به نام «سکوت‌ها»، نخستین بار با همکاری «خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ» و «نشر ارزان» سوئد در سال 2012 میلادی منتشر شد که چند سال بعد همین رمان، در ایران مجوز گرفت و توسط نشر مرکز در تهران منتشر شد. «خانه‌ای از آن دیگری»، مجموعه دو داستان بلند است که توسط همین انتشارات منتشر شده است و در فضایی ترسناک و وهمی، نگاهی به دو مسأله‌ی اساسی انسان، مرگ و اروتیک، دارد که علی‌رغم جدال درونی، دوشادوش هم پیش می‌روند. مجموعه داستان «طرف تاریکی»، گزینش و ترجمه‌ای است از داستان‌های جهان که باز هم فضای وهمی و ترسناک را دنبال می‌کند. 

محبوبه موسوی، در این سال‌ها در کنار تدریس به ترجمه‌ی چند رمان به سفارش ناشران مختلف پرداخت، از جمله رمان پرخواننده‌ی «دختری در قطار» که اولین ترجمه از این اثر را به بازار فرستاد.

در سال 1395 به دعوت انجمن ادبی اتریش و مجله بخارا، در شب نویسندگان ایران و اتریش، داستان «نقطه کور» او خوانده و ترجمه شد. این داستان بعدها در مجموعه داستان «بازخوانی چند جنایت غیرعمدی» منتشر شد که به مرگ‌های غیرعادی در جریان روال عادی زندگی می‌پردازد. داستان‌های مجموعه علی‌رغم استقلال از یکدیگر، موضوع واحد خرده جنایت‌های رفتارهای جمعی را دنبال می‌کند. «خرگوش و خاکستر» دومین رمان او در فضایی رئال است که به اشتیاق زنان برای رهایی از سلطه‌ی مردانه و شوق زندگی با هنر در زنان  و مردان می‌پردازد. 

او که تجربه‌ی زندگی در مناطق مختلف ایران از جنوب تا شمال کشور را دارد، ردپای هر منطقه در داستان‌هایش خود را نشان می‌دهد از آبادان جنگ‌زده در «سکوت‌ها» تا گیلان بارانی در «لنگه کفش‌ها» و «بازخوانی…» و خراسان در «خرگوش و خاکستر» و حاشیه‌ی تهران در «فرار از مجتمع دخترانه».  موسوی علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه به کارهای پژوهشی هم پرداخته است و «انسان و زمین؛ بررسی ادبیات داستانی از منظر زیست محیطی» به نقد محیط زیستی داستان‌هایی از نویسندگان ایران و جهان پرداخته است که دغدغه‌‌ی حفظ زمین و محیط زیست در داستان‌هایشان هویداست.‌ او که همچنان مشغول نوشتن کار تازه‌اش است، مهم‌ترین دغدغه‌اش را ادبیات خلاق می‌داند تا با خلق جهان‌های دیگر، نقبی به معنای بودن بزند. بودن در جهانی که در اثر زخم زدن‌های انسان، روز به روز کوچک‌تر می‌شود؛ خلق معناهای فراخ فقط در ادبیات و هنرها میسر است.

 

بریده از رمان

پیرزن، با عصای بلند چوبینش، پیشاپیش همه بود و در آهستگی‌ قدم‌هایش هم انگار تند راه می‌رفت. آیدا از حیاط رفت بیرون و در را به روی ممدعلی بست و تکیه داد به در تا برسند. دوباره باز کرد و رفت داخل و از لای در به آن‌ها که مورچه‌وار و با طمأنینه پیش می‌آمدند، خیره شد. نزدیک‌تر که رسیدند گفت: «من چیزی ندارم این‌جا.» زن‌ها، زن‌های خمیده که او آن‌ها را کوتوله دیده بود همچنان در سکوت و با سرهایی بالا گرفته پیش می‌آمدند. پیرزن-کر از نهیبِ آیدا- با لهجه‌ی غریبش چیزی به دیگران گفت که با شنیدنش بر چهره‌شان «دمای لبخندی» نقش بست. آیدا، حالا ترسیده، خودش را به لتِ نیم‌باز در چسباند. بعد پشت کرد تا از جمعیت سایه بگریزد. از ترس خود ترسید. « این‌ها کسانی بودند که او را در وقت بیهوشی و تشنج غش نجات داده بودند! او از پروانه نترسیده بود پس چرا از  این‌ها می‌ترسید؟» ترس عقل نداشت و راه به این حرف‌ها نمی‌داد، کار خود می‌کرد. ترس در را چهارتاق باز کرد. ترس دست شد و فوراً در را بست.  حالا سایه‌ها صدا داشتند و پشت در همهمه بود. صدای پیرزن پیشقراول بود که گفت «در را بازکن دختر. ما گرسنه‌ایم. کاریت نداریم.» ممدعلی، گربه‌ی کور به بغل، خودش را انداخت پشت آیدا. هلش داد کنار. گوژ پشتش را به او کرد و در را باز کرد. ذهن آیدا در گیر و دار ترس و شرم، کشیده شد به گربه که خودش را از دیوار حیاط نوری بالا کشیده و بیرون آمده. ترس فلج شد و کنار کشید تا زن‌ها یکی‌یکی داخل شدند. در را پشت سرشان نبستند

 

برای تهیه نسخه کاغذی کتاب در اینجا کلیک کنید.

 

برای مطالعه بیشتر به این لینک مراجعه کنید.

ارسال نظرات