پیر ما وقت سحر بیدار شد! (2)

پیر ما وقت سحر بیدار شد! (2)

حلاج عاشق حقیقت بود، عاشق حق بود، و همه را به آرمان‌های خود و آیین عشق فرا می‌خواند. طبیعی‌ست که این به مذاق مردم عوامِ مقلد و رهبران آنان خوش نمی‌آمد.

 

قسمت دوم و پایانی|

روز جمعه چهارده ژوئن ۲۰۱۹، به همت کتابخانه نوروززمین و با همراهی گروه علمیآموزشی «سَماک»، نشستی در پیوند با بررسی ادبیات عرفانی انجام شد که به سخنرانی ادبپژوه ساکن تورنتو، جناب کریم زیّانی اختصاص داشت.

قسمتِ دوم از این سخنرانی اینک به خوانندگان هفته تقدیم میشود.

می‌دانیم که در ادبیات عرفانی، به ویژه تصوف، «خَمّار»، «باده فروش»، «پیر میکده» و … استعاره‌هایی است برای پیر طریقت و مراد معنوی که شراب معرفت را به کام جان سالک می‌نوشاند. در ترجیع بند معروف و زیبای هاتف اصفهانی می‌خوانیم:

 

هاتف، ارباب معرفت که گَهی

مست خوانندشان و گه هشیار

 از می و جام و مطرب و ساقی

واز مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری‌ست

که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان، دانی

که همین است سرِّ آن اسرار:

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحدهُ لا اله الا هو

در زمینه‌ی گذار از شریعت برای رسیدن به «حقیقت»، شاید بجا باشد برای پرهیز از فهم نادرست مطلب، اشاره‌ای داشته باشیم به پیوند یا رابطه‌ی بین شریعت، طریقت، حقیقت.

شاه نعمت‌الله ولی می‌فرماید:

دانستن علم دین، شریعت باشد

گر در عمل آوری طریقت باشد

گر جمع کنی علم و عمل با اخلاص،

از بهر رضای حق، حقیقت باشد

 

شبستری در گلشن راز می‌فرماید:

شریعت، پوست، مغز آمد حقیقت

میان این و آن می‌دان طریقت

بدین ترتیب روشن است که برای کسی که آموزه‌های «شریعت» را کافی یا پاسخگوی جست‌وجوی خود نمی‌یابد، «طریقت» یعنی تصوف، راه و روشی‌ست که او را به «حقیقت» رهنمون می‌گردد. نقل است که پیامبر فرمود: «شریعت گفتار؛ طریقت، رفتار؛ و حقیقت، حالات من است.»

 

باری، بازگردیم به غزل:

از میان حلقهی مردان دین

در میان حلقهی زنّار شد

 

به زیبایی و موسیقی بیت هم توجه داشته باشیم.

باری حلاج خیلی زود از جمع دینمداران ظاهربین کناره گرفت وعلیه آن‌ها و زاهدان جزمی به پا خواست. در نتیجه، آنان نیز او را کافر خواندند و برچسب زندیق به او زدند.

اما حلاج بیدی نبود که از این بادها بلرزد. حس و حال عاشقانه‌ی او چنان بود، که چند سده بعد از زبان حافظ می‌شنویم:

 زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

 در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست

 

جمعی شایع کرده بودند که او شعبده باز است!

احمدبن یونس، از معاصران حلاج در گزارشی چنین آورده که:

در بغداد مهمانی برپا شده بود و ما همه جمع بودیم. جنید درباره‌ی حلاج گفت، «او جادوگر و شعبده‌باز و نیرنگ‌باز بُـوَد» . با آنکه آن مجلس از مشایخ پر بود ولی به پاس حرمت جنید هیچ کس سخن نگفت. سرانجام ابن خفیف گفت: «ای شیخ! سخن دراز مگوی و زبان درکش که اجابت دعا و آگاهی از اسرار، از نیرنگ و شعبده و جادو نیست؛ و همه حاضران در مجلس سخن ابن خفیف را تأیید کردند.

چون از مهمانی بیرون آمدم ماجرای آن مهمانی را برای حلاج تعریف کردم. حلاج خندید و گفت، «سخن محمدبن خفیف از غیرت او به خدا بوده است که بزودی پاداش آن را خواهد گرفت؛ ولی ابوالقاسم جنید که نسبت دروغ به ما می‌دهد از جانب ما به او بگوی: بزودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی و دوزخ انتقامی بازگشت می‌کنند. (سوره شعرا؛ آیه 227)» (تراژدی حلاج در متون کهن، قاسم میراخوری ص 113)

 

او که باده‌ی معرفت در جانش کارگر افتاده و به عشق خود ایمان داشت، بی اعتنا به طعن و لعن‌ها، نعره‌ی «اناالحق» از میان جانش بلند شد و جهانیان را حیرت‌زده ساخت…

 

چون شراب عشق در وی کار کرد

از بد و نیک جهان بیزار شد

غلغلی در اهل اسلام اوفتاد

کهای عجب، این پیر از کفار شد!

می‌شود این بیت را سؤالی خواند

 

از آن پس تأیید و تکذیب این و آن در چشمش بی اعتبار شد، چرا که این عاشق صادق از مرز نیک و بد گذشته بود. این بی اعتنایی به تأیید و تکذیب‌ها را عملن در شرح زندگی و سیر مراحل سلوک عرفانی حلاج می‌بینیم.

 

شایعه سازی و بدگویی از او توسط مذهبیون ظاهربین روز به روز شدت می‌گرفت ولی سر سوزنی در ایمان راسخ او و راهی که در پیش گرفته بود اثر نمی‌گذاشت. تأییدهای طرفدارانش هم او را به گمراهی ناشی از غرور نمی‌کشاند.

 

 اوفتان خیزان چو مستان صبوح

 جام می بر کف سوی بازار شد

 

فراز و فرودهای راهی را که در پیش گرفته بود، افتان و خیزان و مست از باده‌ی ناب معرفت، می‌پیمود؛ به میان مردم کوچه و بازار می‌رفت و با شعرهای آتشین و بیان رسا با مردم عادی سخن می‌گفت. مردم ستمدیده از گفتارهای آتشین او، که گاه نشان از دردهای آنها داشت، به هیجان می‌آمدند و شعله به جان می‌شدند و شورش بپا می‌شد؛ و ولوله در اهل دین می‌افتاد…

 هرکسی میگفت کائن خذلان چه بود

 کان چنان پیری چنین غدّار شد

 

حلاج در کوی و برزن و بازار و مسجد و هرجا که فرصتی دست می‌داد با مردم سخن می‌گفت. از ظلم حاکمان بر مردم زحمتکش و بی پناه، و از عشق به حق می‌گفت تا شاید دلی بیدار شود و خاطری تسکین یابد.

از سوی دیگر، دینمداران ریاکار نیز بیکار ننشسته فریاد «وا اسلاما» سر می‌دادند. گروهی نیز که یا دوستش بودند و یا ظاهرن خیر او را می‌خواستند (نظیر جنید و شبلی و ابن فاتک و …) او را اندرز می‌دادند که دست از آن راه و روش خطرناک بردارد، با جانش بازی نکند و «سر براه» شود تا سرش به باد نرود! اما…

 

هر که پندش داد، بندش سخت کرد

در دل او، پند خلقان، خار شد!

 

پند و اندرز خلق چون خاری به پهلویش می‌نشست، که حالش را در نمی‌یافتند. هر پند، اراده‌اش را سخت‌تر می‌کرد. شاید هاتف اصفهانی از زبان اوست که در ترجیع‌بند پرآوازه‌اش می‌گوید:

 ای پدر پند کم ده از عشقم

 که نخواهد شد اهل این فرزند

 پندِ آنان دهند خلق ای کاش

 که ز عشق تو می‌دهندم پند

 من ره کوی عافیت دانم

 چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

 

حلاج عاشق بود، و جز به فرمان عشقی که جانش را شعله‌ور ساخته بود گام نمی‌زد. دنیاپرستان (اهل عالم) او را تحقیر می‌کردند و دوستانش از فرجام کارش در هراس بودند… ولی او را، باکی نه!… می‌گفت، همه باید چون من کنند:

 

آنچنان پیر عزیز از یک شراب

پیش چشم اهل عالم خوار شد

گفت «اگر بدمستیی کردم رواست

جمله را میباید اندر کار شد!

 

اهل عالم کنایه از مردم دنیادوست است. مردم دنیادوست او را طرد می‌کردند ولی اهل باطن فریفته‌ی او می‌شدند. او معتقد بود هرکه پُردل و عیارست روا باشد که چنین بدمستی کند … (عیّار = جوانمرد)

 

 شاید آر در شهر بدمستی کند

 هرکه او پردل شد و عیار شد

 

حلاج عاشق حقیقت بود، عاشق حق بود، و همه را به آرمان‌های خود و آیین عشق فرا می‌خواند. طبیعی‌ست که این به مذاق مردم عوامِ مقلد و رهبران آنان خوش نمی‌آمد:

 

خلق گفتند این گدایی کشتنی است

دعوی این مدعی بسیار شد

 

هر جا در هر مجلسی یا مسجدی سخن می‌گفت همهمه در می‌گرفت و شعارهای تحسین و تکفیر از همه سو برمیخاست. جمعی او را تحسین می‌کردند و عده‌ای دیگر تکفیر. چه بسا که دو گروه هوادار و مخالف، دست به گریبان می‌شدند و به جان یکدیگر می‌افتادند و کار به دخالت ماموران امنیت می‌انجامید.

 

در مسجدی روزی یکی از او پرسید:

«ای شیخ، برای حج پول لازم است؛ اگر کسی پول نداشته باشد حج بر او واجب نیست؟»

 

حلاج پاسخ داد:

«گوش کن مرد! حج اگر تنها به یاری پول انجام گیرد هرگز انسان را به صاحب بیت نمی‌رساند، فقط به بیت می‌رساند. پول را باید دور ریخت و بعد به حج بیت رفت. اگر برایت ممکن نیست، هفت بار گِرد خانه‌ای پاک بگرد. بیت جانشین دارد ولی رب‌البیت است که چیزی جایش را نمی‌گیرد!»

کسی از گوشه‌ای فریاد برآورد:

«ای شیخ این که گفتی حج نیست، کفر است!»

تاریخ می‌گوید که، خنیاگران و قوالان با شعرهای او در کوچه و بازار بغداد ترانه خوانی می‌کردند.

 

پیر گفتا: «کار را باشید، هین!

کهاین گدای پیر( 3) دعوی دار شد

صدهزاران جان نثار روی آنک

جان صدّیقان بر او ایثار شد

 

روزی که حلاج عاشق را با زنجیرهای گران به سوی دار می‌بردند، همه‌ی مردم بغداد، از هوادار و مخالف، در دو طرف مسیر گرد آمده بودند و شعار می‌دادند، و حلاج پی در پی با صدای رسا «انالحق» می‌گفت.

یکی از آن میان خطاب به حلاج فریاد زد:

«عشق چیست؟»

حلاج عاشق با تبسمی آشکار و سیمایی گشاده پاسخ داد:

«امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی!»

دیگری پرسید:

«ای شیخ این احوال به چه یافتی؟»

پاسخ داد:

«از نوازش‌های جمال او که مشتاقان وصال را جذب می‌کند…»

 

این بگفت و آتشین آهی بزد

وانگهی بر نردبان دار شد

از غریب و شهری و از مرد و زن

سنگ از هرسو بر او انبار شد

 

از نردبان دار بالا رفت و به آوای بلند «انالحق» سر داد. عده‌ای سنگ بر او پرتاب می‌کردند و عده‌ای می‌گریستند.

کسی ازهوادارانش پرسید:

«ای حلاج دل‌ها، این حال چیست؟»

حلاج عاشق با صدای بلند پاسخ داد:

«عراج مردان بر سرِ دارست!»

(معراج=عروج انسان به تعالی کامل)

آن روز دست و پایش را بریدند و او را بر دار کردند؛ روز دیگر بر دروازه‌ی شهر آویختند؛ و روز دیگر سوزاندند و خاکسترش را به دجله ریختند …

 

پیر در معراج خود چون جان بداد

در حقیقت، محرم اسرار شد

جاودان اندر حریم وصل دوست

از درخت عشق برخوردار شد

قصهی آن پیر حلاج، این زمان

انشراح سینهی ابرار شد

در درون سینه و صحرای دل

قصهی او رهبر عطــار شد

 

پینوشت این قسمت:

  1. «این گدای پیر»، یعنی حلاج، در یکی از شعرهایش گفته بود:

ما دو جانیم که در یک تن آمده‌ایم

چون در من نگری، او را نگریسته‌ای

و چون در او نگری، ما هر دو را دیده‌ای

 

ارسال نظرات