معرفی سه شاعر جوان؛ در کانون فرهنگی افغانستان

معرفی سه شاعر جوان؛ در کانون فرهنگی افغانستان

انترنت و صفحات مجازی بستر خوبی را برای بیان افکار شاعران؛ بخصوص در داخل افغانستان هموار کرده و زمینه بهتر انتقال اشعارشان را مهیا ساخته است.

در این میان تعدادی زیادی از شعرا در شب‌های شعرخوانی مجازی اشتراک می‌کنند و در جمعی از گروه‌های فرهنگی می‌پیوندند و حوادث دلخراش و ناخوشایند افغانستان را به زمزمه گرفته و فریاد می‌زنند.

در این شماره به معرفی سه تن از شاعران جوان و پرتلاش افغانستان می‌پردازم که در صفحات اجتماعی فعالیت چشم‌گیر دارند. شایان‌ذکر است که این تعداد به سه شاعر خلاصه نمی‌شود و در شماره‌های بعدی به معرفی شعرای دیگر خواهیم پرداخت:

 

عکس ۱: روح‌الامین ثنائی

روح‌الامین ثنائی

روح‌الامین ثنائی؛ یکی از شاعران جوان و فعال در حوزه شعر پارسی ست که در سال ۱۳۷۱ خورشیدی در سرزمین علم پرور ولایت پنجشیر (ولسوالی آبشار) چشم به جهان گشود.

روح‌الامین فرزند محمد ثنا زاده در سال ۱۳۸۸ خورشیدی راهی لیسۀ «تازه محمد شهید» ولسوالی آبشار گردید و در سال ۱۳۹۱ خورشیدی به درجه عالی فارغ شد و با سپری نمودن امتحان کانکور همان سال، وارد دانشکدۀ زراعت دانشگاه پروان گردید و در سال ۱۳۹۵خ. از دانشگاه متذکره به درجۀ لیسانس فراغت حاصل کرد.

 عشق وافر به شعر و شاعری او را واداشت تا در صنف دوم دانشگاه به نویسندگی بپردازد و نوشته‌هایش را درحلۀ ابرایشم شعر جا دهد.

محترم روح‌الامین در گروه‌های مختلف ادبی و فرهنگی فعالیت داشته و جمعی از زیباسرایان کشورش را دورهم جمع نموده طبع‌آزمایی می‌کنند.

به گفتۀ ثنائی؛ او بیشتر علاقه‌مند اشعار شهید قهار عاصی، مولانا و حافظ است و به سبک خودش شعرمی سراید.

نامبرده بیشتر از دو هزار قطعه شعر از قبیل؛ غزل، دوبیتی، رباعی دارد و شماری از سروده‌هایش از سوی «کانون فرهنگی ادبی موج» در جمع سروده‌های برتر هفته قرارگرفته است.

نمونۀ کلام:

شــب آمــدی و فـــروغ تو مهـتاب نــداشــت

که حسن دلکش تو نیمه‌شب حجاب نداشت

به مثـل ماه شــب چــارده بشاش و ظــریف

بیامــدی و فضــای دلــت سـحاب نداشــت

کنـار شــانـه‌ات افــتاده بــود روســـری‌ات

قشـنگ بودی و موهـات پیچ‌وتاب نداشت

به ناز و مــهر و محـبت دو بوسـه با هیجان

گرفـتم از دو لبـت طـعم اوعَـناب نداشـت

به وصـف تـوبه لغت‌نامه واژه بنوشــــتم

ولی سؤال مــرا دهخــدا جــواب نــداشـــت

قبــول کن تـو زمــن حــرف دوســتت دارم!

ورق زدم به‌جز این! صفحه‌ای کتاب نداشت

 

 

چارپاره‌ها

دو فنجان قهوه و گیتار خوب است

و نقـل و پســته و انار خوب اسـت

سـرشـب تا به‌وقت صبح گاهی

شــب یلـدا کـنار یار خوب اسـت

...

مـرا از علم و دانـش دور کردی

زگــریه چشم‌هایم کور کردی

به رویم بسته کردی درب مکتب

به جــرم زن مــرا منفور کردی

...

تو باشی عهد و پـیمان وفایم

و مشـکورم زلطف آن خدایم

عــزیزم هست و بود زندگی را

به لبخــندت بـرابر کی نمــایم

 

عکس ۲: محمد ویس شیرزاد

محمد ویس شیرزاد

محمد ویس شیرزاد؛ یکی از شاعران جوان و پرتلاش ولایت بلخ است که در سال ۱۳۸۰ خورشیدی در یک خانواده‌ی شاعر به دنیا آمد. به گفته‌ی ویس شیرزاد؛ او شاعری را از پدربزرگش غلام محمد اوج که از شاعران نام‌آور بلخ است به ارث برده است.

ویس شیرزاد که ذوق شعری در وی از همان عنفوان نوجوانی پدیدار بود؛ در آغاز جوانی به سرودن شعر آغاز کرد و لب به سخن موزون زد.

 ویس شیرزاد بارها در جشنواره‌ها و محافل ادبی کشور شرکت و حماسه‌آفرینی نموده است. او در سال ۱۳۹۸خورشیدی در جشنواره‌ی سراسری شعر و نقاشی صلح؛ لقب شاعر معارف بلخ را به دست آورد.

از وی اشعار بی‌شماری در صفحات مجازی دست‌به‌دست می‌شود و اقبال نشر را می‌یابد. نخستین مجموعه‌ی شعری او تحت عنوان (آدمی مرغ بی‌بال است) در آستانه‌ی چاپ شدن است.

نمونۀ کلام:

اگر دوباره بیایی، دوباره خواهم گفت

به تو، به عشق خودم ماه‌پاره خواهم گفت

ترا به لفظ دری، یا به لفظ پامیری

ترا به لهجه‌ی قوم هزاره خواهم گفت

ترا که چشمه‌ی خورشید و اشک مهتابی

ترا ستاره‌تر از هر ستاره خواهم گفت

ترا به جان خدا می‌دهم قسم برگرد!

ترا شروع جهان دوباره خواهم گفت

اگر دوباره بیایی کنار من باشی

محبت دل خود، قاره قاره خواهم گفت

که دوست دارمت ازهرچی در جهان باشد

ترا انیس دل پاره‌پاره خواهم گفت.

...

شهر بوی درنده‌ها دارد

لاش‌ها هر طرف پراکنده

زندگی مثل جغد، وحشتناک

که به دل دادن‌هایم میخنده

آسمان از پرنده‌ها باشد

و زمین ملک زورمندان است

به خدا آدمی نمی‌ماند

آدم هرلحظه‌اش به تاوان است

مرگ حسِ عجیب اما خوب

زنده‌ها را ستاره می‌سازد

عزرائیل آمده مرا آخر

شاعر همه‌کاره می‌سازد

بعد مرگم اگر ستاره شدم

دست‌ها را به من تکان بده

شب سربام با نگاه‌هایت

مرده‌ها را بیا و جان بده

کسی از مرده‌ها نمی‌خواند

کسی از مرده‌ها نمی‌گوید

مرده‌ها مرده‌اند در ظاهر

مرده‌ها ره کسی نمی‌جوید

 

 

عکس ۳: سید برهان هاشمی

سید برهان هاشمی

سید برهان هاشمی؛ شاعری که به بیان حال پرداخته و دردها و مصائب روزگار را به نظم می‌آورد. در سال ۱۳۶۷هجری شمسی دریکی از خانواده‌های روشنفکر در ولسوالی شیرین تگاب ولایت فاریاب چشم به جهان گشود.

سید برهان هاشمی فرزند سید امین‌الله هاشمی؛ تحصیلات ابتدایی و ثانوی را در لیسۀ غلام سرور شهید در ولایت جوزجان با نمرات عالی به پایان رساند؛ اما نسبت مشکلات خانوادگی نتوانست به تحصیلاتش ادامه دهد.

او شاعری ست فارسی سرا که به زبان ازبکی نیز شعرهای دارد. فعالیت‌های فرهنگی و ادبی سید برهان بیشتر منحصر به صفحات اجتماعی و اشتراک در مجالس ادبی و شعرخوانی می‌باشد و به مناسبت‌های مختلف با زبان شعر و بااحساس عالی و قریحه والا می‌سراید.

سید برهان هاشمی دربارۀ اینکه تاکنون چند پارچه شعر سروده می‌گوید:«یک شخص معلول در گوشهء خانه فتاده‌ام؛ هرچه از ما همین است ۳۲۷ پارچه شعر در قالب‌های غزل و دوبیتی دارم و دیگر با اقتصاد خراب و روزگار دست‌وپنجه نرم می‌کنم.»

او می‌افزاید:«بعد از خراب شدن اوضاع برای کار و غریبی به ایران رفتم و سال پیش در آنجا از پنچ منزل به پائین افتادم و کمرم شکست و از آن مدتِ قدرت راه رفتن را از من گرفت و به‌وسیله ویلچر راه می‌روم.»

از خوانش اشعار برهان هاشمی برمی‌آید که او در شعرهایش به نکوهش حرص و آز پرداخته و خودش را برای رسیدن به معشوقه بیچاره یافته و از سیه بختی شکوه‌ها دارد.

نمونۀ کلام:

گلستانِ غزل

بی تو من ساز و سرود و نوا را چکنم

نغمهء عشق و وفا، بزم صفا را چکنم

دلِ بیچاره که بیمار، زدستِ غمِ عشق

جز تو ای معشوق زیبا، دوا را چکنم

منِ دل‌خسته درین کنج قفس حبس ابد

پرو بالم بشکسته، هوا را چکنم

تا به کی دردلِ پائیزخیال نعره‌زنان

گوشِ کر، گنگه زبان، قفلِ بقا را چکنم

شک مکن شانه مزن تار به تار مویم

حلقهء زنجیرِ آن زلفِ گشا را چکنم

خنجرِعشق به سرناله و سوزش به جگر

سینهء سرد و پرازدرد و بلا را چکنم

گوش کن حلقه مزن شعر مرا نقادم

جمله‌ام پیچ و وجیز است و سنا را چکنم

بیا «برهان» به گلستانِ غزل رنجه نما

بلبل و باغ و گل نظم و نوا را چکنم

...

دنیای همه درگروِ حرص و جلال است

رازِ من و تو بسته به یک تار وصال است

از بخت سيه شکوه كه تقصیر بدانند

نوبت به قلم قصه کند کُلُ کمال است

آواره و بیچاره به هرکوچه مسافر

اندر پی یک لقمهء نان، رزق حلال است

این مشکل ما مشکل فردا و نه فردا

یعنی که فراگیر به روز و مه و سال است

غافل همه از عاقبتِ بازی تقدیر

پیچیدهءاذهانِ همین‌گونه سوال است

هرگز ندهم بوی خطا عمرگران را

قسمت چه بود هرچه بود شکرِبحال است

برهان چه کسی همچو تو وین خسته، گرفتار

افتاده ز پا با غمِ فردایی، مثال است

ارسال نظرات