شعرهایی که نسرودم

گفت‌وگوی اختصاصی هفته با سهیل بسطامی، مجسمه‌سازِ ساکن تورنتو

به عنوان سوال اول و برای ورود به بحث بیا از این‌جا شروع کنیم؛ هنر چه کمکی به تو می‌کند؟ چرا به آن وابسته‌‌ای؟ و از چه طریقی هنرمند درونت را یافتی؟

سهیل بسطامی: جواب خیلی سرراستی ندارد. هنر با زندگی من عجین شده. با این‌که در خانواده‌ام کسی اهل هنر نبود اما از بچگی می‌دانستم چیزی در خودم دارم. پدرم، سعید بسطامی، در ساری مربی فوتبال بود. همه او را می شناختند و گمان می‌کردند من در آینده فوتبالیست خوبی می‌شوم. تا یک جاهایی هم در مسیر ورزش حرکت کردم اما یک‌دفعه راهم را به سمت هنر عوض کردم.

دلیل مشخصی برای این انتخاب ندارم. انگار همیشه درونم بوده و ذره ذره شکل گرفته. اوایل فکر می‌کردم نقاش خواهم شد. اما در دانشگاه مجبور شدم گرافیک بخوانم چون مازندران فقط این رشته را داشت، پس در هنرستان و دانشگاه گرافیک خواندم و خیلی زود شروع کردم به کار کردن. به خودم آمدم و دیدم دارم سفارش می‌گیرم و با این و آن سروکله می‌زنم. اما همان موقع قهمیدم اهل کار سفارشی نیستم. پس دانشگاهم که تمام شد رفتم سمت مجسمه‌سازی. در واقع همان حین گرافیک خواندن با یکی از دوستانم برای خودمان مجسمه‌ی شنی می‌ساختیم و در جشنواره‌ی مجسمه‌سازی بابلسر شرکت کردیم و فهمیدیم که در این کار خوبیم. پس ایده دادیم برای جشنواره‌ی کشوری مجسمه‌ی شنی و انتخاب شدیم. بین آن همه مجسمه‌سازِ معتبر دوم شدیم. اصلا خودمان مانده بودیم که مگر می شود؟ و همین اتفاق، ماشه را برای ما کشید و فهمیدیم باید کارمان را جدی بگیریم. پس همان موقع و قبل از تمام شدن درسم خانه‌ای گرفتم و تبدیلش کردم به کارگاه مجسمه‌سازی و بعد از دانشگاه همان‌جا فشرده کار کردیم. با خودم سر راست بودم و فکر می‌کردم مسیرم همین است. با این‌که قبلا فکر می‌کردم انیماتور می‌شوم، یا نقاش، یا طراح شخصیت. مثلا حمید بهرامی و سهیل دانش اشراقی عشق‌های من بودند. آن‌قدر به کارهایشان نگاه می‌کردم و آن‌ها را زیرورو می‌کردم که برایم مثل کلاس آموزشی بودند. خط‌های حمید بهرامی آن‌قدر خوب بودند که مرا شیفته می‌کرد. حتی رفتم تهران دیدنش و چقدر حس خوبی به من داد. ولی بالاخره هم سمت انیمیشن و طراحی شخصیت نرفتم. می‌دانستم در انیمیشن خوبم. حتی در دوره‌ای از زندگی‌ام استاپ موشن درست کردم و فکر می‌کردم می‌روم به این سمت، اما نرفتم و البته حالا هم نمی‌دانم چند درصد از مجسمه‌ساز بودن راضی‌ام. طی چند سال اخیر، به این فکر افتاده‌ام که اصلا آیا همین راه، راه من بود؟ گاهی به این فکر می‌کنم که اگر می‌خواستم الان راهم را انتخاب کنم، موسیقی را انتخاب می کردم.

حرف عجیبی است اگر کسی بگوید صد در صد از کاری که کرده، راضی است. اولا که ذات هنر سیال است و هنرمند هم زندگی سیالی دارد. تو احتمالا در هنرهای دیگر هم خوب بوده‌ای، آنها را آزموده‌ای، دوستشان داری و دلتنگشان می‌شوی. این موضوع عجیبی نیست. اما به نظرم در حال حاضر در جای درستی ایستاده‌ای. با توجه به مسیری که طی کرده‌ای چطوری به این فرم‌ها، حتی فرم‌های مینیمال رسیدی؟

سهیل بسطامی: از وقتی که شروع کردم، سعی کردم مدام خودم را بهتر کنم. چون مجسمه‌سازی نخوانده بودم، پس باید خودم را بهتر می‌کردم. خیلی زیاد روی آناتومی مطالعه کردم؛ عکس می‌دیدم، کتاب می‌خواندم. دستخط‌های هنرمندان را بررسی می‌کردم. هر چیزی را به دید آموزش نگاه می‌کردم. سعی می‌کردم بدون معلم یاد بگیرم. این مسیر برایم شبیه بازی بود. همان ابتدا وقتی با خمیر، شخصیت طراحی می‌کردم، نم نم و پله پله رفتم جلو و به این فکر می‌کردم که چطور برای خودم انگیزه‌ی کار ایجاد کنم. عکس کارهایم را در وبسایتی با دیگران به اشتراک می‌گذاشتم، نظرات را می‌خواندم و انگیزه‌ی تازه پیدا می‌کردم برای کار کردن. بعد از آن، فراخوانی را دیدم برای مجسمه‌های شهری در تهران، سال ۹۱، و تصمیم گرفتم برای اولین بار شرکت کنم. تازه داشتم وارد این مسیر می‌شدم. طراحی کردم، عکس فرستادم، انتخاب شدم و از من خواستند مجسمه را بسازم و بفرستم. مجسمه را خیلی سریع با چوب روی یک دایره‌ی فلزی ساختم. تقریبا اولین بار بود که با چوب مجسمه می‌ساختم. از بین صد‌وسی، چهل کاری که ارسال شذه بود با سی نفر قرارداد بستند. باید کارم را در یک ماه آماده می‌کردم؛ یک مجسمه‌ی سه،چهار متری را. هیچ تجربه ای نداشتم. سریع کسی را در کرج پیدا کردم و چقدر خوش‌شانس بودم که با حسین داوری‌نژاد آشنا شدم تا در کار ساخت مجسمه کمکم کند،کار ساخته و نصب شد و خیلی هم بازخورد خوبی داشت.

بعد از آن باز پراکنده کار کردم. همچنان درحال یادگیری بودم و به این فکر نمی‌کردم که نمایشگاه انفرادی برگزار کنم. هنوز خودم را در آن حد نمی‌دیدم. کار دیگری از من در سمپوزیوم بین المللی انتخاب شد؛ سمپوزیوم مجسمه‌سازی پدیده. متریال آزاد بود . با سی‌وشش هنرمند ایرانی و خارجی باید رقابت می‌کردم. آنجا من کار «چمدان» را ساختم. یک ماه زمان داشتم تا آن را بسازم. آنجا خوشحال بودم که کنار استاد شهلاپور کار می‌کردم و دائم ازش سوال می‌پرسیدم و خیلی با هم رفیق شدیم. در آن سمپوزیوم هم بین آن همه مجسمه‌ساز بزرگ، دوم شدم.

بعد از آن در سال ۲۰۱۶ اولین نمایشگاه انفرادی‌ام را در گالری ایوان برگزار کردم. بیشتر کارها فروخته شد.

در آن نمایشگاه تم خاصی داشتی؟

سهیل بسطامی: اسمش را «گذار» گذاشتم. برای خودم گذر از دوره‌ای به دوره‌ی دیگر بود. ده تا کار ساخته بودم که همه چوبی بودند به جز یکی که فلزی بود؛ ترکیبی از انتزاع و فیگور.

کم‌کم داریم به بحث فرم نزدیک می‌شویم. بعد از گذار، نمایشگاه دیگری هم داشتی؟

سهیل بسطامی: وقفه‌ی بزرگی این وسط افتاد. با این‌که برای نمایشگاه بعدی بلافاصله کار جدیدی را شروع کردم و تقریبا می‌دانستم به چه سمتی می‌خواهم بروم اما زمان زیادی گذشت تا نمایشگاه دومم. در مجسمه‌سازی برای هر یک از کارها زمان زیادی صرف می‌شود. بعضی اساتید معتقدند هر مجسمه‌ساز اگر در طول عمرش یک یا دو نمایشگاه هم بگذارد، کافی است، چون کار سخت و زمان‌بری است. با این‌که من نسبتا سریع کار می‌کنم اما جمع شدن ایده و رسیدن به یک نقطه‌ی معین و فهمی که به آن احتیاج دارم، برایم زمان‌بر است. این که کار را بسازم زمان کمی لازم دارد. اما تا به آن چیزی که می‌خواهم بسازم برسم، پروسه‌ای طولانی طی می‌شود.

کارم را برای نمایشگاه دوم شروع کردم، نوشتم، خیلی زیاد نوشتم، تغییر دادم و تقریبا کار جمع شد. اما شروع این پروسه مصادف شد با برنامه‌ی خروجم از ایران. وضعیت برزخی بدی بود. این آشوب باعث شد تصمیم بگیرم نمایشگاه بعدی‌ام را هر جا که شد برگزار کنم. ساخت کارها سال ۲۰۱۸ تمام شد و من سال ۲۰۲۱ آنها را بعد از سه سال نمایش دادم. در واقع به کانادا که آمدم و بعد از حدود یک سال، کارها را برایم از ایران فرستادند و این‌جا نمایششان دادم با اسم «گره».

گفتی خیلی زیاد نوشتم. این برای من خیلی جالب است.

سهیل بسطامی: بله من هر چیز پراکنده و نامنظمی را که به ذهنم می‌رسد می‌نویسم. شاید حتی خیلی کوتاه در حد چند کلمه یا یک جمله. شاید حتی به هم ربط نداشته باشند. اما می‌نویسم. می‌خوانمشان. و دوباره و دوباره بهشان بر می‌گردم. از جاهایی که خودم را جذب می‌کنند، طراحی می‌کنم. طراحی‌ها را چندین بار ادامه می‌هم.

نوشتن تو را به عمق نزدیک می‌کند؟

سهیل بسطامی: نوشتن برای من مثل خودشناسی است. سعی می‌کنم خودم را بیشتر بفهمم. البته هیچ‌وقت این نوشته‌ها را برای کسی نمی‌خوانم، خیلی خیلی شخصی هستند.

نوشته‌هایت شبیه شعرند؟

سهیل بسطامی: گاهی به شعر شبیهند چون من خیلی شعر دوست دارم. آنقدرها هم بلد نیستم و خیلی کم شعر خوانده‌ام ولی راستی شعر چقدر خوب است! سال‌ها  فکر می‌کردم حالا که نمی‌توانم شعر بگویم، مجسمه‌هایم را شبیه شعر بسازم. از قضا چند روز قبل دیدم که پرویز تناولی هم در مصاحبه‌ای همین را گفته: «مجسمه‌ها شعرهای من هستند.» اما گاهی قدرت کلمات آنقدر زیاد است که من اصلا نمی‌توانم آن‌ها را مجسمه کنم.

اوایل، کاری را که می‌خواستم بسازم می‌نوشتم. اما بعدتر بیشتر حس درونی‌ام و دریافتم را از زندگی می‌نوشتم؛ شاید حتی در یک خط. بعد سعی می‌کردم با توجه به آن طراحی کنم.

نظرت درباره‌ی انتزاع چیست؟ چون به هر حال بیشتر به عنوان مجسمه‌ساز فیگوراتیو شناخته شده‌ای.

سهیل بسطامی: مشکلی با انتزاع ندارم. شاید کم‌کم و ناخودآگاه دارم به سمتش می‌روم. کارهای کاملا رئال برایم آزاردهنده‌اند.  تلاش می‌کنم همیشه چیزی از خودم در اثر باشد. کارهایی برایم جذابند که روح هنرمند و درونیات او را نشان می‌دهند. مثلاً آرزو دارم یکی از مجسمه‌های بهمن محصص را داشته باشم، کارهایش را به‌عنوان یک هنرمند ایرانی خیلی دوست دارم.

احتمالا ایرج زند را هم دوست داری! و همین‌طور ژازه طباطبایی را، راستی از لحاظ حسی نظرت در مورد کارهای ژازه چیست؟

سهیل بسطامی: بسیار خلاق است، ولی کارهایش از لحاظ مفهوم و ایده‌پردازی به پای خلاقیتش نمی‌رسند. من هنرمندی را دوست دارم که خلاقیت و مفهوم کارش پا به پای هم پیش برود.

برسیم به سوال اصلی؛ چطوری به این فرم‌ها رسیدی؟ انگار هرچه می‌گذرد فیگورهایت به سمت انتزاعی شدن می‌روند و از آن حالت همیشگی خودشان خارج می‌شوند. در کارهای جدیدت کاملا این اتفاق تازه مشهود است.

سهیل بسطامی: کارهای جدیدم خیلی درونی‌اند چون حاصل دوره‌‌ای‌اند که تحت ‌فشار زیادی بودم. انگار کارها پا به پای من پیش آمده‌اند، ازشان راضی‌ام اما هنوز اسم ندارند، نیاز دارم با کسی در موردشان حرف بزنم و برای اسمشان به نتیجه برسم. آن‌قدر در این کارها ناخودآگاه حضور دارد که همه‌ چیز برایم بسیار مبهم است و دارم سعی می‌کنم آنها را از تاریکی بیرون بکشم.

خودت فکر می‌کنی دلیل اینکه فرم کارهایت به سمت انتزاعی شدن می‌رود چیست؟

سهیل بسطامی: این بار همه چیز برایم تاریک‌تر است، یعنی آن‌قدر روشن نیست که همه ‌چیز را واضح ببینم. دارم سعی می‌کنم تا جایی که می‌شود از ناخودآگاهم الهام بگیرم و هرچه جلوتر می‌روم مخصوصا در این سبک بیشتر برایم مثل یک مبارزه می‌شود. مثل یک جنگ است که نمی‌دانم قرار است کدام طرف بر آن یکی چیره شود. آخر ریتم کار طوری تو را پس می‌زند که اصلاً انگار نمی‌توانی آن را بسازی. یک ایده داری، مواد کار هست، می‌خواهی آن را بسازی ولی گره‌هایی وجود دارد که نمی‌گذارد. آن‌قدر این پروسه فرساینده است که یک رنج به وجود می‌آورد و اصلاً همین رنج هم در این کار برای من وجود دارد. این رنج حاصل همان فرسایش است؛ مدام کار کردن، فکر کردن و شکست خوردن.

شاید داری یک دوره‌ی گذار دیگر را از سر می‌گذرانی؛  به خاطر همین هم در برزخی و کارهایت خیلی برایت آشکار نیست یا گاهی رنجت می‌دهند. و در ضمن مسئله‌ی مهاجرت را هم فراموش نکنیم، تو تغییر بزرگی در زندگی‌ات ایجاد کرده‌ای.

سهیل بسطامی: مهاجرت کلاً برای من یک مسئله بسیار بزرگ بود و خیلی مسائل را برایم روشن کرد و باعث شد احساسات تازه‌ای را تجربه کنم. زندگی به‌عنوان یک هنرمند در این‌جا بسیار سخت است و به فاجعه می‌ماند.

به خاطر هزینه‌های بالا؟

سهیل بسطامی: هزینه‌های بالا و جایگاه پایین ما. این مسائل روی موضوعات دیگر تأثیر می‌گذارد و باعث می‌شود به مسائل عمیق‌تری فکر کنید.

به چه مسائلی؟

سهیل بسطامی: این دوران گذاری که می‌گویید دارد برایم نم‌نم اتفاق می‌افتد؛ تصمیم‌های هیجانی و ذوق‌‌زدگی‌هایی که قبلا در مورد کارم داشتم کمی از بین رفته و حالا جوری دیگر دارم به زندگی نگاه می‌کنم. توضیح دادنش سخت است ولی فکر می‌کنم از این به بعد کارهایم جور دیگری می‌شود و دیگر نیازی نیست همه چیزرا نشان بدهم. در کل همان‌طور که قبلا گفتم از کامل بودن زده شده‌ام.

وقتی به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم در همه ‌چیز یک کمال‌گرای واقعی‌ام، ولی در کارم دارم به این سمت می‌روم که وقتی کار کامل می‌شود ناراحتم. مثلا وقتی نقاشی در حال کار است، پروسه‌ی کارش را خیلی دوست دارم و کیف می‌کنم ولی وقتی تمام می‌شود حالم از آن بد می‌شود. اصلاً آن‌قدر ناراحت می‌شوم که با خودم می‌گویم  ای‌کاش کارش را تمام نمی‌کرد! چقدر من آن فرایند را دوست داشتم! مدت زیادی است با این حس درگیرم. کارهایی که تمام می‌شوند آن‌قدر برایم لذت‌بخش نیستند. کارهای نیمه‌تمام برایم جذاب‌ترند. نمی‌دانم این حس را تجربه کرده‌اید یا نه!

در کارهای جدیدت این میل به ناتمامی به وضوح مشاهده می‌شود.

سهیل بسطامی: بله احساس می‌کنم کارها باید حسی از طبیعت در خود داشته باشند. فیگوری که مدنظرم است، با آن حسی که می‌خواهم در آن باشد، اصلا به سر نیاز ندارد. این الان، درست همان چیزی است که دارم با آن می‌جنگم.

از کلمه «رنج» استفاده کردی. رنجی که هنرمند می‌کشد برای این‌که به قول خودت احساسش را تبدیل کند به آن چیزی که به نمایش درمی‌آورد. فیگورهای اخیرت تقریبا همگی رنجورند. چرا ؟

سهیل بسطامی: در ناخودآگاهم رنج بسیار پررنگ است. در زندگی، در کار و همه‌چیز وقتی شادی‌هایم را با رنج‌هایم مقایسه می‌کنم وزنه‌ی رنج‌ها بسیار سنگین‌تر است. تاثیر رنج خیلی ماندگارتر است. در واقع از سن بسیار پایین رنج را لمس کردم و با من ماند. رنج بایت زندگی‌هایی که نکردم و حتی لمسشان نکردم؛ ترکیبی از همه‌ی این چیزها رنج را به من یاد داد. گاهی هم فکر می‌کنم شاید اصلا مجسمه‌سازی مدیای خوبی نباشد...

با این حرفت موافق نیستم. هنرمند رنجش را فراموش نمی‌کند. در واقع اگر این رنج وجود نداشت اصلا نیازی به بیان چیزی نداشتی که حالا دنبال شیوهی بیان آن بگردی. اما این وسط چه اتفاقی می‌افتد؟ تو روز به روز رنجورتر می‌شوی، چراکه هرقدر در هنر پیش می‌روی، فهمیده‌تر می‌شوی. مدام سعی می‌کنی به آن عمیق‌ترین جاهای وجود خودت دست پیدا کنی و هرچه به عمق خودت نزدیک‌تر شوی، نگاهت گسترده‌تر می‌شود و احتمال آسیب دیدنت بیشتر می‌شود، چراکه هرچه فهمیده‌تر شوی، دردمندتر می‌شوی. این میزان صحبت از رنج و این میزان تلاش برای دستیابی به ناخودآگاه به نظرم باعث شده فرم‌هایت به سمت انتزاع برود. فرم انتزاعی سیال است و  هرچه سیال‌تر رقصنده‌تر؛ البته این رنج و این مفهوم و این صحبتی که شد خیلی هم با رقص میانه‌ای ندارد.

سهیل بسطامی: رقص؟... نه. در واقع می‌توانم بگویم چیزهایی که در این مجموعه بیشتر از آن‌ها الهام گرفته‌ام و برایم تاثیرگذار بوده‌اند درختان قدیمی، ریشه‌ها و تنه‌هایی هستند که در سختی رشد کرده‌اند.

ناخودآگاهت هم دارد اکسپرسیو می‌شود؛ احساسات شدید، رنج ناگهانی و قوی، نه رنجی که در مجموعه‌ی قبلی داشتی... منظورم این دوره از زیستت در دنیای امروز است، انگار حتی همین رنج هم برایت دچار نوعی اغراق شده است. این رنج خود به خود وقتی وارد انتزاع می‌شود،روی فرم‌هایت تاثیر می‌گذارد. فکر می‌کنم بهترین حالت از یک فرم انتزاعی همین است که در بعضی کارهایت کاملا به ان دست یافته‌ای.

سهیل بسطامی: یک‌بار شخصی به من گفت: «تو مگر چقدر زندگی کرده‌ای که کارهایت این همه غمگین‌اند؟» جواب دادم شاید آن‌قدر رنج نکشیده باشم ولی آن‌قدر در زندگی‌های مختلف و اتفاقاتی که نگاهم را جذب می‌کنند، رنج دیده‌ام که حتی رنج زیسته‌ی مردم تبدیل به رنج زیسته‌ی خودم می‌شود!

ارسال نظرات